گروه اندیشه: دکتر محمدمهدی مجاهدی با تدوین نظرات خود، با عنوان «افقگشایی جامعه، سوگردانی حکومت؛ تمهیدی سلبی و ایجابی» تلاش می کند، برای عبور ایران از شرایط سخت حاضر،با هدف تامین افزایش خیرات عموم برای مردم و کاهش هزینه های تغییر، آن را صورتبندی کند. او در شماره نخست انتشار مقاله در خبرآنلاین، قصدش را «احیای میانهروی، بازیابی فضیلت دوراندیشی» ذکر کرد. مجاهدی می نویسد: « بسیاری از ناظران و عاملانی که هنوز به داوری روشنی دربارهی راههای رقیب و بدیل برای حل مسائل مبرم کشور نرسیدهاند، انتظار دارند بدانند جز راهحلهای انقلابی و همهجانبه، چه راهی برای حل مسائل باقی مانده است. نوشتهی حاضر ناظر بر این نگرانیهاست.» او در شماره دوم مقاله خود، طرح های رهبر اصلاحات، رفراندوم خواهان، و براندازان، را مورد نقد قرار داد، در شماره سوم مقاله، نیز به جای چه باید کرد به این سوال مهم پرداخت که «چگونه دامنهی پاسخهای ممکن برای پرسش «چه باید کرد؟» را میتوان گسترش داد؟». در این شماره یعنی بخش چهارم مجاهدی دیدگاه های خود را در باره کثرت ستیزی الگوهای بدیل می نویسد. او در این بخش راه های بدیل و یوتوپیایی نیروهای سیاسی را نقد کرده و درعمل به راه حل کنسرواتیوها و نو نهادگرایان اقبال نشان می دهد، که نگاهشان، بر زوایای تاریک تغییر نور می افکند، و راه حل های بدیعی را از این طریق در اختیار تغییر خواهان قرار می دهد. او بر این اساس همه نیروهای ذینفع و مشارکت جو و ایراندوست را برای یافتن مساله و حل آن به میدان سیاست و جامعه فرا می خواند. این مقاله از نظرتان می گذرد.
دوم. تمهید سلبی: پیشساختگی و کثرتستیزی الگوهای بدیل
در جستوجوی راهی برای رهایی از فروبستگیها، جامعهی ما در یکی دو سدهی اخیر کارگاه آزمون انواعی رنگارنگ از ایدهئولوژیها بوده است، از ایدهئولوژی مدرنیستی دولتـملتسازی و نوسازی آمرانه در دوران پهلوی گرفته تا ایدهئولوژیهای چپگرای اسلامی و غیراسلامی که دربرابر مدرنیزاسیون آمرانه، اغلب خصلتی واکنشی و بازگشتگرایانه داشتند، تا ایدهئولوژی اصلاحطلبانه که در پی پیادهسازی الگوهای مدعی جهانشمولی برای توسعه و حکمرانی خوب در ایران پس از جنگ و انقلاب بودند، تا ایدهئولوژی حکومت تمامعیار و ناب شیعی در ضدیت با بنای مدرنیزاسیون و مبنای مدرنیته، تا برآمدن رنگینکمانی از جنبشهای سیاستگریز که خاصگرایانه بر پیگیری حقوق این یا آن گروه فرودست متمرکز بودند.تا امروز، فصل گشایش جنبش «زن، زندگی، آزادی» آخرین نسخهی چنان جنبشهایی بوده است، فصلی کوتاه که هفتهای بیش نپایید. حرکت نوپدید اعتراضی که با مرگ مظلومانهی مهسا امینی به شکل بیقراری فراگیر بروز کرد، در هفتهی نخست، برآمدن جنبشی نوتراز را نوید میداد که گویی برای نخستین بار در تاریخ معاصر ما، زندگیجویانه و کثرتگرایانه، هم میخواهد و هم میتواند پذیرای انواع گروههایی باشد که هریک حامل و حامی و عامل یکی از نظامهای ارزشی و منفعتی حاضر درون حکومت و جامعهی متکثر ایرانیان است. ولی این جنبش از هفتهی دوم به این سو، بهمرور به چنگ و دندانِ برنامههای پیشساخته و تیغِ آختهی طمعورزیهای ناسنجیده گرفتار شد و هر تکهای از آن سوختی شد برای گرم کردن موتورهای یخزدهی ایدهئولوژیهایی که پیشتر در نشیبوفراز تاریخ معاصر ایران، به گل نشسته بودند و از رفتار و گفتار بازمانده بودند، چه رسد به این که در افقگشایی جامعه و سوگردانی حکومت توفیقی یافته باشند.
پس از فصل اصلاحات که گشایشی کثرتگروانه، اساسی و بیسابقه و بیلاحقه در حوزههای بههمپیوستهی اقتصاد و امنیت و سیاست داخلی و خارجی ایران پس از انقلاب را رقم زد، تجربهی پرشکستِ هشت سال حکومتداری به شیوهی اصولگراییِ مردمانگیز و سپس هشت سال دیگر، تجربهی پربنبست اصلاحطلبی تعدیلشده در بستری از تهدیدهای حیاتی و امنیتی، زمینهی تشدید و تداوم تعلیق بسیاری از ارکان حکومتداری قانونمدار و مشارکتی را فراهم آورد. گونهای از اصولگرایی که اکنون در قدرت است، مرکّب از پایداریگرایی نورسیده و مردمانگیزی مندرس، نتیجه و در عین حال یکی از نشانههای درشتِ همین تعلیق حکومتداری قانونی و مشارکتی است، یعنی دولتی استثنایی در وضعیتی نابههنجار، وضعیتی که سبب شده است بخشهایی وسیع از درون و بیرون حکومت و جامعه به این تشخیص مشترک برسند که این وضع و حال را استمراری نیست و باید به استقبال الگوهای جایگزین رفت.
آیا مردم به استقبال آلترناتیوسازی های ارتجاعی خواهند رفت؟
ماجرای ایران و ایرانیان را پایانی نیست. به تعبیر حافظ، «ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست | هرچه آغاز ندارد، نپذیرد انجام،» ولی ماجرای این یا آن الگوی سیاسی برای حلمسألههای اساسی حکمرانی، همپای تغییرِ تراز یا تغییرِ ترکیبِ مسألهها، چنان که آغازی دارد، ناگزیر پایان میپذیرد. پابهپای نو شدن مسألهها باید راههایی نو ساخت و گشود. روشن است که در این مسیر، بازآزماییِ الگوهای قبیلهمحور و گذشتهگرا (مثل سلطنتطلبی در هر قالب و جامهای) یا تکرار الگوهای خشونتبار، شکستخورده، پرهزینه و فرقهگرا (مثل الگوی سازمان مجاهدین خلق) نتیجهای جز اسراف منابع و اتلاف منافع و پیچیدهتر شدن مسائل نمیتواند داشته باشد. بازار سرد و تاریک آلترناتیوسازیهای ارتجاعی، با رقابتهای فرقهای و قبیلهای چندی است اندکمایه رونقی گرفته است.
نور و گرمای این بازار، به احتمال قوی، زود فسرده خواهد شد چرا که در این بازار پر آزار، مدعیان نجات مردم ایران چیزی جز متاع حذف و انحصار و خشونت را در بستهبندیهای رنگارنگ به مردم عرضه نمیکنند. مردم ایران در این قحط امنیت و سلامت و همگرایی و رفاه و عدالت و آزادی، بعید است تهماندهی ارادهی معطوف به رهایی خود را در چنین بازار پرخطر و پرمخاطرهای صرف کنند. روشنای رنگپریدهای اگر گاهی در انتهای دهلیزهای گردآلود این بازار دلآزار به چشم میآید، از وعدههای بیفروغ کسانی جان و مایه میگیرد که بنیانهای نظری و کارنامهی عملیشان امیدی بر نمیانگیزد. بیش از چهل سال است که این قبیل فرقهها و قبیلهها در این بازار غبارآلود و تاریک دارند بر سر تصاحب آیندهی ایران و تصرف ذهن و دل ایرانیان با هم رقابت میکنند. با این حال، دریغ از ذرهای زایایی و پویایی؛ قلمهای ایشان از زادن هرگونه مفهوم و نظریهای، حتی در حد پروردن یک پیشنویس ساده و کوتاه برای توضیح وضع موجود جهان یا ایران، یا دستکم برای توجیه وضعیت خودشان در جهان و ایران، سترون مانده است، و قدمهای ایشان حتی یک گام خُرد ولی مؤثر در مسیری که مردم را به سوی آن میخوانند، بر نداشته است.
دو راه و راهبرد یوتوپیایی و پیشاگفت وگویی
اکنون در این آشفتهبازار، راهها و راهبردهایی جایگزین برای خروج از وضعیت کنونی و معماری آیندهی ایران پیشنهاد میشود. در پرتو توضیحی که گذشت، آشکارا این راهها و راهبردها با وجود همهی تفاوتهای بزرگ و آشکارشان با یکدیگر، دو فصل مشترک ظریف، ولی بسیار حساس، دارند. همهی این راهها و راهبردهای رقیب و بدیل، اولاً، مشتقی از ایدهئولوژیهای سیاسی و نظریهها و الگوهایی پیشساخته برای ساختن یک جامعهی مطلوب اند، و به تعبیر دیگر، یوتوپیایی اند، و ثانیاً، پیشاگفتوگویی اند. با این دو وجه مشترک، راهها و راهبردهای بدیل و رقیب، هرچند همگی همسرشت نیستند، ولی مآلاً، در ناکارآیی و ناتوانی، همسرنوشت میشوند. این نکته را میتوان معطوف به زمینههای سیاسی و اجتماعی ایران، به بیانی دیگر توضیح داد تا غبار اجمال از این دو وجه مشترک زدوده شود.
۱) بهتقریب، همهی ایدهئولوژیهای سیاسی و نظریههای توسعه که در جامعهی ما شناختهشده اند، درست مانند اغلب الگوهای توسعهای که در این کشور آزموده شدهاند، ویژگیهای اصلی و فرعی یک جامعه مطلوب و حکمرانی مناسب آن را برمیشمارند و مخاطبان خود را به کوشش برای تحقق چنان جامعه و حکومتی فرا میخوانند. افزون بر این، بهتقریب همهی این ایدهئولوژیها و نظریهها و الگوها نسخه هم میپیچند، یعنی راههایی خاص و ابزارهایی ویژه را هم برای تحقق آن جامعهی آرمانی و حکومت مطلوب تجویز میکنند. این الگوها و نظریهها و ایدهئولوژیها بهتقریب همگی به زبانی جهانشمولگرایانه سخن میگویند. گویی هریک مدعی باشد که به حلالمسائلی یگانه و جهانشمول برای مسألههای رنگارنگ همهی انسانها در همهی جامعهها و همهی زمانها و همهی مکانها در دوران مدرن دست یافته است. از این جهت خاص، نه خانوادهی ایدهئولوژیهای لیبرالیستی فرقی با خانوادهی ایدهئولوژیهای سوسیالیستی دارد، نه کلاننظریههای توسعه تفاوتی بنیادین با هم دارند، و به تبع، نه الگوهای توسعهای که از آن ایدهئولوژیهای سیاسی و این نظریههای توسعه متفرع شدهاند و تغذیه کردهاند، تمایز معناداری از یکدیگر مییابند.
واقعیت اجتماعی سه ساحتی؛ نهاد، کشف بزرگ اندیشه وران کنسرواتیو
مطالعات متأخر که راههای طیشدهی توسعه در دوران مدرن را نقادانه میکاوند، بهویژه مطالعات نونهادگرایان این واقعیت را بهخوبی آشکار میکند که توسعهیافتگی، برخلاف باور عمومی، نه از اصول ثابتِ یک ایدهئولوژی خاص تبعیت میکند، و نه در قالب یک نظریهی واحد یا درون یک الگوی یکّه قابل صورتبندی مفهومی و کاربردی است. از رهگذر این مطالعات، نونهادگرایان در واقع حکمتی سیاسی را احیا کردند که نخستین بار متفکران و سیاستمدارن کنسرواتیو کشف و معرفی کرده بودند. در تاریخ اندیشهی سیاسی و اجتماعی، کنسرواتیوها نخستین نظریهپردازانی بودند که به اهمیت کانونی و بنیادین نهادها برای ثبات و تغییر جامعه پی بردند. نزد اندیشهوران و سیاستمداران کنسرواتیو، علاوه بر حکومت و تکتک افرادی که در ذیل هر حکومت زندگی میکنند، بخشی بزرگ از واقعیت اجتماعی را نهادهای جامعه میسازند. نهادها ساحت سوم واقعیت اجتماعی اند که ساحت فرد و ساحت حکومت را به هممیپیوندند. با افزودن نهادهای جامعه به ساخت دوگانهای که لیبرالها و سوسیالیستها برای واقعیت اجتماعی پیشنهاد میکردند، کنسرواتیوها واقعیت اجتماعی را سهساحتی یافتند و صورتبندی کردند: فرد، نهادهای جامعه، حکومت. به نظر ایشان، فرد بدون عضویت در این یا آن یا چند نهاد جامعه نهتنها حیثیت اجتماعی، بلکه در واقع حتی فردیت هم ندارد، چه رسد به عاملیت و فاعلیت. آزادی و توسعهی فردی از طریق همین عضویتها ممکن و متحقق میشود. حکومت هم از این چشمانداز عرصهی دادوستد همین نهادها ست درون ساخت سخت قدرت. همین ساحت سوم، یعنی مجموعهی نهادهای اجتماعی، است که هم از تکتک افراد و هم از تکتک حکومتها پایدارتر است، و هم شرط امکان عاملیت و فاعلیت حکومتها و تکتک افراد، و هم حدود تحقق این عاملیتها و فاعلیتها را تعیین میکنند.
کشف بزرگ اندیشهوران و سیاستمداران کنسرواتیو این بود که هرگونه ثبات و تغییری در حکومت که با سازِکار درونی نهادهای جامعهی مرجع آن حکومت و ظرفیتهای آنها هماهنگ نباشد، از دو حال خارج نیست، یا خنثی میشود، یا جامعه را ناپایدارتر و ناتوانتر و ناروانتر و پرمسألهتر میکند. به همین دلیل بود که متفکران و سیاستمداران کنسرواتیو در طرد و ردّ انقلابهایی که میخواستند تجربههای انباشته و سنتهای جاافتاده و نهادهای دیرپای جامعه را ناگهانی براندازند، لحظهای تردید نمیکردند. از منظر این متفکران و سیاستمداران، توسعهی خردگرایی نهتنها با حفاظت حداکثری از سنتها و تغییر حداقلی و اقتضائی آنها در تضاد نیست، بلکه مستلزم آن است. به تعبیر دیگر، اساساً «سنت چیزی نیست جز عقل انباشته،» به تعبیر دیگر سنت همان خردورزی انباشتهی خردمندان در گذر زمان است، خردورزی برای حل مسائل مشترک در متن و زمینهی زندگی سیاسی و اجتماعی معطوف به خیرات عمومی درون یک جامعهی معین.
بصیرت بازیافته نونهادگرایان برفراز ایده ئولوژی ها و الگوهای پیش ساخته جهان شمول
این بصیرت بازیافته، وجهی متاـنظریهای (meta-theoretical) به مطالعات نونهادگرایانهی توسعه میدهد. به تعبیر دیگر، بخشهایی از مطالعات نونهادگرایانه در عرض دیگر مطالعاتی قرار میگیرد که هریک توسعه را از منظر یک ایدهئولوژی خاص و یک نظریهی توسعهی خاص میکاود. ولی مطالعات نونهادگرایانه به این تراز محدود نمیشود، بلکه پا را بر فراز این تراز میگذارد و از بیرون و بالا، دیگر نظریههای توسعه و مبانی و لوازم و عوارض و پیامدها و نتایج آنها را هم بررسی میکند. در این تراز، نونهادگرایی نظریهای است برفراز دیگر نظریهها و دربارهی منطق درونی و پیامدهای بیرونی آنها، و بنابراین، ارزشی متاـنظریهای نیز مییابد. در همین تراز است که از مطالعات نونهادگرایان میآموزیم که چگونه سازِکارهای درونی و نهادین جامعه که پنهان و آشکار درون نهادها روان است، حرکت و سکون و ثبات و چالش و دگرگونی جامعه را هدایت میکند، بهتقریب، مثل همان نقشی که شبکهی عصبی و پیامهای جاری درون آن در رشد و نمو و حرکت و سکون و کنش و واکنشِ خودآگاه و ناخودآگاهِ اعضا و جوارحِ درون و بیرونِ پیکرِ موجودِ زنده دارند.
با نوری که این بصیرت بازیافتهی نونهادگرایان بر صحنه میافکند، اکنون افقهایی آفتابی میشود که پیشتر یا از بن در دامنهی دید ناظران نبود یا تاریک بود و بهآسانی به چشم نمی آمد. یکی از این افقها به سوی این پهنهی پهناور گشوده میشود که هیچ ایدهئولوژی جهانشمول، نظریهی فراگیر و الگوی پیشساختهای نیست که بتواند همیشه و همهجا و همهوقت مسألههای بقا و ثبات و توسعه و دگرگونی را برای همهی جامعهها در همهی لحظههای آن جامعه حل کند. صداهای تغییر و دگرگونی که امروزه از درون و بیرون ایران صلای عام در دادهاند، و استیصال عمومی را فرصتی مناسب یافتهاند تا مردم ایران را در پی خود به این سو و آن سو بخوانند، همگی بر آمده از ایدهئولوژیها و الگوهایی پیشساخته و مدعی جهانشمولی اند، و تن به این آموزهی آسان و روان معرفتشناختی نمیدهند که برخلاف معرفتهای توصیفی، ابزارهاــازجمله همهی ایدهئولوژیها و الگوهای سیاسی همگی زمینهمند و زمانهمند و تختهبند مکان و زمان اند و ناگزیر توانمندی و گرهگشاییشان محدود و محلی است، نه جهانشمول، و باید متناسب با هر مسأله و در میان کوشندگانی که میخواهند آن مسأله را حل کنند، هماندیشانه اختراع شوند.
نظریههای بدیلی که توان حلمسألهای بیشتری دارند
مثلاً، برخلاف پیشفرض حاکم بر ذهن و ضمیر بسیاری از ایدهئولوگها و کنشگران سیاسی و سیاستورزان، هیچ جامعهای محکوم به پذیرش این حکم نیست که سرنوشت همهی اختلافها و کثرتهای سیاسی و اجتماعی در تحلیل نهایی به توازنِ قوا یا بر هم خوردن آن باز می گردد. بنا بر فهم اشمیتی از ایدهئولوژی واقعگرایی دربارهی قدرت، سرنوشت سیاست بهمثابهی بزرگترین صحنهی رقابت میان حاملان و عاملان مبانی و منافع ناسازگار درون یک جامعه تابعی است از این که کدام حریف اراده و توان اعمال زور بیشتری نسبت به دیگر حریفان دارد تا دستآخر، آنها را از صحنه براند و خود بر صحنه حاکم شود. این نظریهی قدرت البته در پارهای زمینهها و وضعیتها شکلگیری قرارداد اجتماعی را توصیف و بلکه تجویز میکند. جامعهای که در وضعیت طبیعی هابزی به سر میبرد، یا وضعیتی مشابه وضعیت طبیعی هابزی دارد، نیازمند تأسیس مدینهی سیاسی بر اساس قرارداد اجتماعی است. نظریهی هابز احتمالاً بیشتر از هر زمینهی دیگری، ناظر بر چنین وضعیتی زبان میگشاید. افزون بر این، نه نظریهی هابزی قدرتْ نظریهای یگانه برای توصیف و تجویز شکلگیری مدینهی سیاسی است، و نه خوانش اشمیتی آن برای همهی وضعیتها و شرایط، گرهگشاترین فهم از رئالپلیتیک (Realpolitik) است، چه در مقام توصیف و تحلیل، چه در مقام تجویز و حلمسأله. با این حال، حتی هابز هم در لوایاتان روایتی از مراحل هممسأله و هممنفعت شدن حاکم مطلق و عموم مردم جامعه به دست میدهد تا معمای بقای دولت را علیرغم همهی تضادهای درونی بگشاید.
از میان نظریههای بدیل، نظریهی قدرت اریک فوگلین یا هلموت پلسنر، که علاوه بر ابتکارات بسیار، از کنسرواتیسم روشنگرانه متفکران تاریخنگری مانند الکسی دوتوکویل هم روایتهایی تأسیسی به دست داده اند، نمونههایی از نظریههای بدیل نظریهی قدرت هابز اند که وضعیت و ویژگیهای جامعه و سیاستهای متکثر و پرمشکل را بهاحتمالِ بسیار، بهتر باز میتابانند و خواناتر و گویاتر بیان میکنند. به علاوه، این نظریههای بدیل توان حلمسألهای بیشتری برای چنین وضعیتی دارند. برای نمونه، از منظر فوگلین و عموم کنسرواتیوهای نهادگرا، واقعیت اجتماعی سازهای تکاملی است حاصل انباشت مسألههای خرد و درشت بسیار در فراخنای مکان و درازنای زمان. بخشی از این انبوههی مسألهها که جز با مشارکت و تعامل و تعاون گشودنی نیستند، مسألههای مشترک و معطوف و منسوب به جامعه اند، جامعه با همهی تکثراتش. مشارکت و تعامل و تعاونی که گرادگرد فهم و صورتبندی و حل این مسألههای مشترک شکل میگیرد، همان نقشی را در شکلگیری جامعه دارد که سلولهای بنیادین در شکلگیری ارگانیسمهای زنده دارند. ثبات و تعادل پایدار، چالشهای دامنهدار، و در نهایت، تغییرهای اساسی و دگرگونیهای بسیار همگی مشتقی از همین سازکار مشارکتی، تعاملی و تعاونی برای حلمسألهها ست. گفتوگو در این میان نقشی بنیادین دارد، چنان بنیادین که شرط امکان و حدود تحقق همهی دیگر نقشها را تعیین میکند. نزد متفکران مؤسسی مانند فوگلین و پلسنر، گفتوگو خود شرط دیگر شرطها ست، و بلکه شرط تحقق دیگر نقشها ست. یعنی دیگر نقشها از گفتوگو جان و مایه و توان حلمسألهای میگیرند. پلسنر بخش مهمی از گفتوگو در جهان واقعی را بیشتر شبیه هنر دیپلماسی برای حلوفصل منازعات میداند. در حالی که برای برخی روشنفکران ما، سیاست، موضوع عواطف و احساسات یا اخلاق فردی فضیلت و سعادت و نجات است، نه موضوع اخلاق سیاسی و مسؤولیت مدنی. برای این روشنفکران، گفتوگو مشروط است به تحقق شروط بسیار، و آن قدر مشروط است که در جهان واقعی و بر زمین سنگلاخ و ناهموار واقعیت، در عمل تعلیق به محال میشود. در کدام جهان واقعی سیاست، طرفهای گفتوگو فارغ از جزم و جمود و تعصب و ایدهئولوژی و منفعتجویی و مصلحتطلبی، پاک و خالص در پی حکم عقل و اخلاق و قانون و صرفا برای کشف حقیقت روان میشوند؟ این نکته به سوی دومین وجه مشترکی اشارت دارد که گفتیم راهها و راهبردهای رقیب و بدیل را به هم میپیوندد و آنها را یکسان و یکسره ناکارآمد و ناتوان میکند.
ایران امروز هیچ راهحلی که پلورالیستی نباشد، برنمیتابد
۲) راهها و راهبردهایی که نیروهای سیاسی بدیل و رقیب از درون و بیرون حکومت و از خارج و داخل ایران در میان مینهند، حاصل هیچ رایورزی مشارکتی و گفتوگوی نقادانه میان کسانی نیست که بیشترین تفاوتهای مبنایی و منفعتی جامعهی ایران را نمایندگی میکنند. این نخستین معنای پیشاگفتوگویی بودن این راهها و راهبردهای رقیب و بدیل است. به تبع، رکن دوم نیز آشکار میشود. این راهها و راهبردهای رقیب و بدیل همگی ناگزیر بخشهایی از جامعهی ایران و ایرانیان را یا از دامنهی شهروندی بیرون میگذارد، یا از دامنهی بحث. این در حالی است که مسألهی ایران امروز هیچ راهحلی را که بهمعنای دقیق و به وسیعترین معنای ممکن، پلورالیستی نباشد، برنمیتابد. راهحلهایی که عموم حاکمان عرضه میکنند چنان است که گویی ایشان فقط بر اقلیتی متشکل از طرفداران خود حکومت میکنند و فقط در قبال مبانی و منافع و عواطف و احساسات مشترک ایشان مسؤول اند. ایران آیندهای که از درون راهحلهای پیشنهادی حاکمان متولد خواهد شد، ایرانی شرحهشرحه و ناقصالخلقه است که بسیاری از اعضای آن بریده شدهاند. از سوی دیگر، راهحلی که عموم اصلاحجویان پیشنهاد میکنند چنان است که گویی بخشی بزرگ از نیروهای حاکم و بخشی از جامعهی همسو با آن باید از همه یا بخشی بزرگ از منافع خود دست بشوید و بر مبانی خود چشم بپوشد.
راهها و راهبردهای فرقهگرایانه و قبیلهپرستانه هم در مقیاسی بسیار بزرگتر، صرفا از این جهت خاص، مانند همین دو دسته راهحل است. ایرانی که ایشان ترسیم میکنند، مثلهشده است. همهی این راهها و راهحلها مستلزم انکار یا طرد و حذف بخشی از جامعه و نهادها و سنتهای آن است. در واقع، اِشکال مشترکالورود همهی این راهها و راهبردهای رقیب و بدیل این است که بهجای حل کردن مسألهای ملی در تراز ملی، اول آن قدر مسأله را میتراشند که به مسألهای فرقهای یا قبیلهای یا جناحی یا محلی تبدیل شود، آنگاه آن را با فهمی تنگنظرانه از رئالیسم هابزی صورتبندی میکنند، و حکم به قدرت گرفتن خود و حذف و طرد دیگران از معادله یا هضم و جذب آنها میدهند، حال چه ناگهانی و انقلابی و خشونتآمیز و متکی به مداخلهی سخت و نرم خارجی، چه تدریجی و اصلاحی و بدون خونریزی و مستقل از مداخلههای سخت و نرم خارجی. راهها و راهحلهای پیشاگفتوگویی ناگزیر چنین خصلت حذفی و سلطهجویانهای پیدا میکنند. حذف سلطهجویانهی دیگران را، ناخودآگاه یا خودآگاه، هر گروهی میتواند دنبال کند. ولی، چنان که گذشت، نخستین گام و گام مشترک این است که دیگران را گفتوگوناپذیر اعلام میکنند، یا گفتوگو را چنان مشروط میکنند که در عمل، تعلیق به محال میشود. گامهای بعدی یکبهیک از مسیرهای مختلف برداشته میشوند تا به هدف مشترک، یعنی حذف دیگران، برسند، البته اگر تا آن زمان، ارباب حذف و اصحاب انحصارْ خود قربانیِ پیشدستیِ مشروعِ رقیبانِ هممنطق خود نشده باشند.
بیشتر بخوانید: