من دیانا هستم ….هوا تاریک بود و من بدون آنکه بدانم کجا میخواهم بروم راه می رفتم آنقدر ذهنم درگیر بود که اصلا نفهمیدم چه اتفاقی افتاد که بر روی زمین افتادم. زانو هایم درد میکرد به سختی از روی زمین بلند شدم شلوارم روی زمین کشیده شده بود و سر زانوهایم کمی پاره شده بود درحال نگاه کردن به زانو هایم بودم که که کودکی ام مقابل چشمانم ایستاد زمانی که من 5 ساله بودم . وقتی روی زمین افتادم مادرم مرا بلند کرد و با نوای او دردم التیام پیدا کرد اما حالا او نبود و من تنها در خیابانها نمیدانستم به کجا پناه ببرم .
من ازخانه فرار کرده بودم از رنج هایی که نامادری ام هر روز بر من روا می داشت خسته شده بودم او مدام مرا آزار می داد وهر بار که پدرم خسته از مغازه میوه فروشی که داشت به خانه برای میگشت مرا بهانه میکرد و دعوایی در خانه راه می انداخت.
او دل خوشی ازمن نداشت انگار حضور من در خانه زیادی بود. برای خوش گذرانی خودش و خواهرش که مدام خانه ما بود هر کاری انجام می داد من در اتاقم در تنهایی خودم حبس شده بودم نمیدانستم چگونه از این زندان فرار کنم پدر اصلا به نیاز هایم توجهی نداشت و فقط گلی خانوم نامادریم را میگویم برایش مهم بود من 10ساله بودم که در یک تصادف لعنتی مادرم جانش را ازدست داد و بعد ازمدتی پدرم به اصرار مادربزرگم با گلی ازدواج کرد او روزهای اول سعی میکرد مهربانی کند اما چند ماه بیشتر طول نکشید که چهره واقعی اش را نشان داد در هر مسله ای که پیش می آمد از حضور من واینکه باید بروم در خانه مادربزرگم بمانم صحبت میکرد بعد ازاینکه پدرم آب پاکی را روی دستانش ریخت و گفت دخترم باید درخانه خودش بزرگ شود دیگر رفتارهایش خیلی تغییر کرد مدام مرا آزار میداد و به پدرم میگفت من دختر بدی هستم آنقدر ازمن بد میگفت که حتی گاهی پدرم مجبور می شد مرا تنبیه کند.
از این وضعیت خسته شده بودم حتی دیگر حال درس خواندن هم نداشتم تولد 14 سالگی ام که شد از کیک و شمع تولد خبری نبود حتی پدرم هم انگار این روز را فراموش کرده بود گلی خودش را به مریضی زده بود و پدرم را به بیمارستان کشاند من تنها در خانه ماندم نیمه شب بود که صدای آمدنشان را شنیدم بازهم خبری از کیک تولد نبود صبح که شد گلی با تنفر زیاد مرا از خواب بلند کرد و گفت که من زندگی خوبش را خراب کرده ام هیچ حرفی نداشتم بگویم شب که شد پدرم آمد من در اتاقم بودم آنها در میان صحبتهایشان درباره این موضوع حرف میزدند که قرار است من به خانه مادربزرگم بروم آنطور که فهمیدم گلی باردار شده بود و پدرم میگفت که وجود من برایش آزار دهنده است پدرم هم قبول کرد تا این را فهمیدم دلم شکست ودنیا روی سرم خراب شد نمیدانستم چه کار کنم تنها چیزی که دور سرم میچرخید فرار از این زندان بود میخواستم از خانه فرار کنم کوله پشتی ام را آماده کردم و عکس های مادرم را برداشتن منتظر شدم همه بخوابند بعد از خانه گریختن فکر کنم ساعت 2 نیمه شب بود در خانه را آرام بستم و کوله ام را روی دوشم انداختم و رفتم . اصلا درباره مقصد هیچ فکری نکرده بودم فقط میخواستم از خانه پدرم دور شوم آنقدر دور که دیگر مرا نبیند در خیابان پایم در یک چاله رفت چند دقیقه بعد بود که گشت پلیس وقتی مرا دید متوجه شد که من از خانه فرار کردم اصلا دوست نداشتم به خانه برگردم من دیگر متعلق به آن خانه نبودم وقتی افسر پلیس آدرس خانه امان را خواست گفتن من خانه ندارم ونه پدرومادر ….
نگاه کارشناسی
فتانه ورمزیار کارشناس ارشد روانشناسی
فرار از خانه موضوعی که دربین نوجوانان مطرح است ودلایل مختلفی باعث این مسله می شود در این پرونده دیانا به دنبال غفلت رفتارهای درست از ناحیه پدر دچار نوعی سردرگمی شده است که برای رهایی از این ماجرا تصمیم گرفته است از خانه بگریزد او نه درباره مقصد فکر کرده ونه آشنایانی خطراتی که ممکن است اورا تهدید کند آشنایی دارد صرفا برای رهایی از تصمیم اشتباه پدر میخواهد از خانه فرار کند چنین آسیب هایی از وقتی شروع میشود که پدر یا مادر هنوز به این فکر نرسیدند که کودکانشان نیز قبل ازآنکه نیاز به تامین مسائل مالی دارند نیاز به محبت دارند تا بتوانند در سایه محبت به تکیه گاه امن دست یابند دیانا محروم از این مفهوم دست به کاری زده که متاسفانه میتوانست نتیجه سویی را برای او دربر داشته باشد او تا آخرین لحظه هم نوعی بود نه نادر دارد و نه پدر و تنها است….پدر دیانا پس از مراجعه به کلانتری با دخترش روبرو شد گرچه مدر به خاط این موضوع اورا تنبه کرد اما بیشتر از قبل حالا برآورده کردن نیازهای دخترش برایش اهمیت یافته است.