فرهاد عشوندی: حسین رومی روی استیج نشسته، میکروفن در دست دارد و میخواند؛ بالای سرش احسان، ادریس، پیمان، حسین، پوریا، مریم،پگاه، آراد کوچولو و تک تک بچههای تیم کوچه ایستادهاند و با او میخوانند:
«دنیا گذران و کار دنیا گذران
خوش پیر شوی ای یار جوان
من نغمه سرای دل عاشق پسرم»
آن تکدستهای بندری و همنوایی مهمانان ویژه سکانس پایانی از سانس غریبانه اختتامیه جشنواره مردمی کوچه بوشهر است. آنجا که یکی از سمت درعمارت تاریخی حاج رییسالتجار با فریاد وارد میشود که قطع کنید، آمدند…
«رییس التجار» آن عمارت سیمانی قجری تو در تو که یک سویش به دریاست و سوی دیگرش از بلوار گمرک به کوچههای بافت تاریخی شهر مشرف است. بافتی که قدمتش به دوره افشاری بر میگردد.
خانه حاج رسول، که دو سده پس از او درهایش به روی مردم بوشهر و توریستهایی از سراسر کشور گشوده شد و صدای دمام و نیانبان و جاشوهای خیامخوان در آن طنینانداز شد.
شب هشتم، شب اختتامیه بود. اختتامیهای در ترس که نه میشد درست دست زد، نه رقصید و نه شوری گرفت. اصلا مگر میشود فرج علیپور بخواند، سازهای لری بنوازند و دستمالهای سفید بالا نروند؟ مگر میشود حیدو بخواند:«قِشنگ…» و تو دست بندری نزنی؟
اگر از احسان و تیمش بپرسی، میگویند بله میشود. وقتی در لحظه پایانی اختتامیه غریبانه با انگشتشماری مهمان ویژه در عمارت در بسته حاجرییس، وسط خواندن حسین رومی نور قرمز چراغهای گردان روی صورت آنها که بر استیج هستند، میافتد و آن گماشته جلوی در سراسیمه میآید و با دست علامت میدهد تمامش کنید که رسیدند. همانجا که درها باز میشود و بین آن نورهای قرمز«آنها» میآیند و مهمانها یک به یک باید خارج شوند، یعنی میشود فرج بخواند و کسی دستمال به دست وسط نپرد و لری نرقصد. یعنی دست بندری هم تعطیل…
این لحظه پایانی سومین دوره جشنوارهایست که توانست بوشهر را در صدر اخبار کشور قرار دهد. جشنوارهای کاملا خصوصی که با نوای موسیقی و قدرت قصهخوانی و تصاویر جذاب دریا و سوز نی و دمام و سنج، بوشهر را از دوم اسفند تا شب هفتم به خانه های تک تک مردم ایران برد. ویدیوهایی از قصه خوانی سروش صحت ، همخوانی محمد بحرانی با هله هلمه مانی خواننده بوشهری و آن شب هفتم زیبر آن باران سیلآسا، محمد لاریان خواننده «سریا» با تمام وجودش برای ۴ سانس متوالی خواند: «دس چشات دلی دلی شعر یادم ر…، تو موهات دست، دلی دلی شعر یادم ر…»
تمام آن شبهایی که محمد بحرانی و مسافران در کوچههای بافت قدیم خواندند و محلیها برایشان ساز زدند. همان شبهایی که برادران عبدیپور از سروش صحت و اردشیر رستمی تا دیگر چهرههای فرهنگی و موسیقی بومی محلی را به کوچههای بوشهر کشاندند تا تصاویر این همنوایی چنان در کشور بپیچد که هر ایرانی که توانست خود را به بوشهر برساند و هر ایرانی که به بوشهر نرفته بود یک هدف در میان مقاصد سفرش پر رنگ شود: بوشهر، بافت قدیمی و ساحل دلفین!
«آنجا که نمیتوانی بگویی میخواهم بروم یک مکان تاریخیاش را ببینم، ولی سه چهار روز که در کوچههایش راه میروی، میبینی چه آدمهای بزرگی هستند.» این همان تعریفی از بوشهر است که احسان عبدیپور، نویسنده و کارگردان و مدیر فستیوال بوشهر در توصیف زادگاهش گفته است.
تصویر و نوایی که این بار هم خیلی سریع جواب داد. کافی است در سطح شهر با اسنپ تردد کنی و از رانندهها بپرسی: «بابا اصلا قیامتی بود. نمیتونن شادی و کاسبی ملت رو ببینن. جا برای سوزن انداختن نبود. جا خواب که هیچی، اسنپ هم گیرت نمیاومد. چه فایده، «کیچه»ها رو بستن برای مسافر اخم بکنی دیگه نمیاد که.»
اسنپی اول، دوم ، سوم ، جاشوهای کنار لنجهای جفره، مسئول نوبت دهی رستوران قوام، آن پیرمرد گردنبند فروش کنار ساحل دلفین و تمام کافهایهای کنار ساحل چیزی شبیه به این را میگویند.
حتی آن راننده اسنپ شب آخر که مسافرش را درست بعد اختتامیه از جلوی عمارت حاج رییس و وسط ماشینهای انتظامی سوار میکند. همان او که چهرهای مذهبی دارد و دارد با تلفن همراهش با دیگرانی درباره وضعیت شکننده شیخ در انتخابات حرف میزند. او که میگوید آنچه در «کیچه»ها اتفاق افتاد باب سلیقهاش نبوده اما بالاخره مردم هم شادی میخواهند. حالا ۴ نفر هم خوانده باشند. اینکه دختربچهای را سوار کرده که از مشهد با اتوبوس خودش را رسانده بوده بوشهر که یک شب در جشنواره باشد و برگردد. از آدمهای مختلفی که این روزها درون شهر دیده بوده. از حال خوب و رونق کاسبی همشهریهایش.
حال خوب بوشهردر این روزها صدای گشتهای سطح دریای فانتومهای پایگاه شکاری را هم خوش نوا کرده است. که انگار طاها عمرانی با ممرضا ، با بچه های سنگار ، با امیر میرشکاری ، همه با هم جمع شدند و دارند برای مردم از آن بالا به یاد ابراهیم منصفی فقید می خوانند:« خزان زرد ای سالو نوبتی تمومن ، بهار از راه ارسیدن زندگی چه جورن». مثل والتس بوشهری یا نوای شروه و خیامخوانی…
اما باز همین شادی حداقلی برتافته نشد. کوچهها را از شب هفتم بستند. تابلوی ورود ممنوع بر بافت قدیم زدند. اجراهای شب هفتم را به سالن سینما منتقل کردند که مبادا مردم در «کیچه»ها بزنند و بخوانند و کمی فراتر از انتظارشان خوش باشند.
دو سانس پایانی و اختتامیه که شب اجرای موسیقی سنتی لرستانی بود، هم به کل تعطیل شد وفرج علیپور و گروهش با آن صدای هیجانانگیزشان هم مهر “کنسل شد” بر اجراهایشان خورد.
تا گروه برگزاری با شرمندگی اعلام کنند هزینه بلیتها به مردم بر میگردد اما آن سگرمههای در هم…
آن حالهای گرفته اگر به آخرین اجرا، اقلا برای دل خودشان ختم نمیشد، انگار همه چیز نیمهکاره مانده بود. گروهی که از همان شب اول و بعد کنسل شدن اجرای حیدو حاضر نشد وارد چالش شود؛ حتی بعد از اتفاقات شب هفتم. آنها که بنایشان بر اجرا بود و حال خوب. که «جنوب مگر چه دارد جز اندوه و رقص، از غم زیاد است که میرقصیم.» این را احسان عبدیپور در یکی از همین قصهخوانیهایش گفته. اصلا برای همین اندوه و غم بود که در میانه آن اختتامیه مهجور در پلههای اندرونی عمارت حاج رییس بغضش ترکید. همانجا که حیدو بالاخره گیتارش را بعد از ۸ شب در دست گرفت و با بغض ترانه جدیدش را خواند. اولین اجرا از «یاری که با طیاره رفته…» ترانهای که خودش گفت حدیث نفسش است. از یاری که در سقوط پرواز p۷۵۲ از دست داده.همان هواپیمای اوکراینی معروف. همان جا که تکه یاری که با طیاره رفته را بارها با تمام وجود فریاد زد و در آخر گفت: اون از یارم که اون طور گرفته شد و این از خودم که مجوز نمیدهند برایتان بخوانم. چه کار باید بکنم که برای مردمم بخوانم؟ او که هفته بعد در تور اروپا روی استیج میرود تا برای ایرانیهای آن سوی مرزها از دریا و اسم قشنگش بخواند. از یار سر تا پا قشنگ.
احسان عبدی پور همان موقعها زد زیر گریه. همانجا روی استیج آن اختتامیه غریبانه که حتی کسی حق نداشت فیلمی بگیرد وعکسی به یادگار ثبت کند. مگر میشود حیدو روی استیج بزند زیر گریه و بقیه جمعیت اشکشان جاری نشود؟ حالا همه هم اگر خود را کنترل کنند احسان عبدیپور نمیتواند اشکش را نگه دارد. آن هم پس از آنکه از حس شرمندگی گفته بود که نسبت به حیدو دارد. از اینکه ۶ روز، هر روز او را به امید اجرا در بوشهر نگه داشتند. از شبی که مادر حیدو از کیلومترها دورتر آمده بود تا اجرای پسرش را ببیند اما با دلی شکسته رفت تا همین امشب که تنها و بی بندش و دست به گیتار داشت روی استیج میزد و میخواند.
بغض عبدیپور غیر از حیدو برای جشنی بود که بر سرش خراب شد. شبی که اگر میگذاشتند با اجرای هیجانانگیز آقا فرج شروع میشد؛ خودش قصه میگفت، مُرتی عزیززاده برایشان خیامخوانی میکرد و بعد آن اجرای رسمی حیدو هدایتی در فستیوال کوچه اتفاق میافتاد. افسانه شجریان دزدکی روی سن نمیآمد و بچههای برگزاری نباید با ترس در لحظه آخر همان دنیا گذران، کار دنیا گذران را آنطور بدون دستهای ممتد تماشاگران اجرا میکردند.
آنها که نشان دادند میشود بدون حمایت دولتی، با تکیه بر فرهنگ بومی اقوام، یک شهر را قطب گردشگری کشور کرد و رویای تماشایش را در دل هر ایرانی انداخت. نه مثل آقای وزیر که دوره میگردد درباره سرویس بهداشتی گپ میزند و احتمالا چندی بعد کنار قیاس صادق بوقی با مسی، از درایتش در برگزاری «فستیوال مردمی کوچه» میگوید.
بی آنکه نه آن اشکها را دیده باشد نه خون دلهای خورده شده و نه کینههای در دل مسافران مانده.
که اصلا «جنوب چه دارد غیر از درد و رقص؟»
۴۱۴۱