یک روز پیرمرد مشغول شخم زدن زمین خود بود، خرسى از راه رسید و گفت: عمو! خداقوت مرا شریک خودت مىکنی؟
کشاورز ترسید و گفت: بله، بله تو را شریک مىکنم.
خرس گفت: تو که مشغول شخم زدن زمین هستی، من هم مىروم و موقع آبیارى زمین برمىگردم.
مرد حرفى نزد و خرس هم راهش را کشید و رفت: پیرمرد خوشحال شد و فکر کرد: خرس فراموشکار است و دیگر برنمىگردد. من هم به کارم مىرسم.
شخم زدن مرد تمام شد. زمین را تخم پاشید و آنرا آبیارى کرد که سر و کله خرس پیدا شد و گفت: عمو خدا قوت. حالا که دیر رسیدم و زمین را آبیارى مىکنی، مىروم و موقع وجین کردن برمىگردم.
پیرمد قبول کرد و خرس هم راهش را کشید و رفت. گندمزار سرسبز شد. ساقههاى گندم هم بلند شد و موقع درو کردن آنها نزدیک مىشد اما از خرس خبرى نشد.
مرد کشاورز کار وجین کردن را تمام کرده بود و آخرین آب را به زمین مىداد که خرس پیداش شد و گفت: عمو، خداقوت. خسته نباشی. مثل اینکه کمى دیر کردم. حالا که علفهاى هرزه را وجین کردی، مىروم و وقت درو برمىگردم.
فصل درو رسید و از خرس خبرى نشد. مرد کشاورز، خرمن را درو کرد و بافههاى گندم را روى هم چید تا آنها را با خرمنکوب بکوبد. در این موقع خرس سر رسید و گفت: عمو سلام. خدا قوت. حالا که نرسیدم گندمها را درو کنم و تو دارى آنها را مىکوبی، مىروم و موقع باد دادن گندم مىآیم کمکت.
پیرمرد دیگر حرفى نزد و خرس هم رفت. کشاورز با کمک دخترهاى خود خرمن را کوبید و آنرا براى باد دادن آماده کرد. خرس نیامد و پیرمرد گفت: امسال عجب گندم خوب و پربرکتى شده!! خدایا کاش که دیگر خرس نیاید.
باد که وزید مشغول باد زدن گندم شد. کارش را که تمام کرد. تل بزرگى کاه و مقدارى گندم بهجا ماند. دخترها جوالها را آوردند تا گندم را بار کنند و کاه را به زاغه ببرند. پیرمرد، جوال اول را برداشت تا آنرا از گندم پر کند که خرس سررسید و گفت: عمو، خدا قوت! مثل اینکه کار تمام شده و حالا وقت تقسیم کردن است. اما من خیلى دیر آمدم و چون زمین مال خدا است و توى روى آن زحمت کشیدهای، باید سهم بیشترى ببری. گندم که تل کوچکى است براى من و کاه که تل خیلى بزرگترى است، براى تو.
پیرمرد ترسید و حرفى نزد، اما به حاصل کارش که نگاه کرد، دست و پایش از غم و غصه سست شد. رفت و کمى دورتر از خرمن جا، روى یک بلندى نشست و فکر کرد. روباهى از آن طرفها مىگذشت. پیرمرد را که دید، نزدیک آمد و گفت: اى پیرمرد مثل اینکه خیلى ناراحت هستی؟
کشاورز هم ماجراى گندم و خرس را براى روباه تعریف کرد. روباه گفت این که ناراحتى ندارد! من فکرش را کردهام و راهى به تو نشان مىدهم که تمام خرسها عبرت بگیرند و دیگر جرأت نکنند اینطرفها را نگاه کنند. روباه دوباره گفت: من مىروم آن تپهٔ روبهروئى و با دمم گرد و خاک مىکنم. وقتى که خرس پرسید چه خبر شده، بگو چشم پسر پادشاه کور شده سواران را فرستاده دنبال شکار خرس تا از پیه و روغن او دارو درست کنند و براى مداواى چشم پسر پادشاه ببرند. وقتى که ترسید و گفت چکار کنم. خرس را بکن توى جوال و در آنرا محکم ببند.
پیرمرد خوشحال شد و به طرف خرس رفت و کنار خرمنها نشست. خرس مشغول پر کردن جوالهاى گندم بود که ناگهان نگاهش به تپه افتاد. دست از کار کشید و از پیرمرد پرسید: عمو، آن گرد و غبار روى تپه مال چیست؟
پیرمرد جواب داد: چشم پسر پادشاه کور شده و سوارهاى او دنبال خرسى مىگردند تا روغنش را بگیرند و از آن دارو درست کنند.
خرس که خیلى ترسیده بود، به پیرمرد پناه برد. پیرمرد کشاورز گفت: برو داخل این جوال. من هم در آنرا مىبندم و روى جوال کاه مىریزم.
خرس فورى قبول کرد و داخل جوال شد. پیرمرد هم معطل نشد و در جوال را با طناب محکم بست و دخترهایش را صدا زد. هر کدام از آنها چماقى آوردند و با کمک پدرشان آنقدر خرس را زدند که استخوانهایش هم خرد شد.
پیرمرد بهقدرى خوشحال بود مثل اینکه خدا هفت پسر به او داده بود. جوالها را از گندم پر کرد و در همه را دوخت تا آنها را به خانه ببرد که روباه سررسید و گفت: عمو! خرس را که من از بین بردم. حالا سهم او بهمن مىرسد.
پیرمرد که بیشتر از همه ناراحت بود، لحظهاى فکر کرد و گلویش را به انگشتهایش فشرده و ناگهان بادى از او خارج شد.
روباه پرسید: این صداى چه بود؟
مرد کشاورز گفت: سگهاى آبادى هستند که دارند به این طرف مىآیند.
روباه ترسید و طورى فرار کرد که باد هم به او نمىرسید. دلتان شاد و دماغتان چاق.
– برزگر و خرس
– افسانههاى لرستان – ص ۳۸
– گردآورنده: بهرام فرخفال
به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ایران – جلد اول -على اشرف درویشیان – رضا خندان (مهابادى)