[ad_1]
دیدم مقداری هم سکه دو ریالی در بساطش ریخته است. آن زمان تلفنهای عمومی با سکههای دو ریالی کار میکردند. جلو رفتم یک تومان به او دادم و گفتم: دو زاری بده.
او با خوشرویی پولم را با دو سکه بهم پس داد و گفت: اینها صلواتی است.
داستان درس بزرگ از یک دست فروش
گفتم: یعنی چه؟
گفت: برای سلامتی خودت صلوات بفرست و سپس به نوشته روی میزش اشاره کرد: دو ریالی صلواتی موجود است.
باورم نشد، ولی چند نفر دیگر هم مراجعه کردند و به آنها هم همین را گفت.
گفتم: مگر چقدر درآمد داری که این همه دو ریالی مجانی میدهی؟
با کمال سادگی گفت: ۲۰۰ تومان، که ۵۰ تومان آن را در راه خدا و برای این که کار مردم راه بیفتد دو ریالی میگیرم و صلواتی میدهم.
مثل اینکه سیم برق به بدنم وصل کردند. بعد از یک عمر که برای پول دویدم و حرص زدم، دیدم این دست فروش از من خوشبختتر است که یک چهارم از مالش را برای خدا میدهد.
![]()
در صورتی که من تاکنون به جرأت میتوانم بگویم یک قدم به راه خدا نرفتم و یک مریض مجانی نیز نپذیرفتم. احساساتی شدم و دست کردم ده تومان به طرف او گرفتم. آن جوان با لبخندی مملو از صفا گفت: برای خدا دادم که شما را خوشحال کنم.
این بار یک اسکناس صد تومانی به طرفش گرفتم و او باز همان حرفش را تکرار کرد. من که خیلی مغرور تشریف دارم مثل یخی در گرمای تابستان آب شدم.
به او گفتم: چه کاری میتوانم برایت بکنم؟
گفت: خیلی کارها آقا! شغل شما چیست؟
گفتم: پزشکم.
گفت: آقای دکتر شبهای جمعه در مطب را باز کن و مریض صلواتی بپذیر. نمیدانید چقدر ثواب دارد!
صورتش را بوسیدم و در حالی که گریان شده بودم، خودم را درون اتومبیلم انداختم و به منزل رفتم. دگرگون شده بودم، ما کجا اینها کجا؟!
از آن روز دادم تابلویی در اطاق انتظار مطبم نوشتند با این مضمون: شبهای جمعه مریض صلواتی میپذیریم.
دوستان و آشنایان طعنهام زدند، اما گفتههای آن دستفروش در گوشم همیشه طنینانداز بود و این بیت سعدی:
گفت باور نمیکردم که تو را
بانگ مرغی چنین کند مدهوش
گفت این شرط آدمیت نیست
مرغ تسبیحگوی و ما خاموش
[ad_2]
منبع: خبر فوری