به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، مهدی نوروزی، معلم زبان انگلیسی حضرت آیتالله خامنهای، در گفت و گویی به بیان خاطراتی درباره دستگیری رهبر انقلاب توسط ساواک، نحوه آشنایی خود با ایشان، سبک زندگی رهبری و … پرداخته است. در ادامه این گفت و گو را به نقل از تابناک می خوانید.
*وقتی به مشهد منتقل شدید، از طریق حاجآقا نیری با آیت الله خامنه ای آشنا شدید. چطور شد که شما را برای تدریس زبان انگلیسی به ایشان معرفی کردند؟ چرا رهبر انقلاب در آن زمان میخواستند با زبان انگلیسی هم آشنایی پیدا کنند؟
حاج آقای نیری از دوستان بسیار صمیمی رهبر انقلاب بودند. ایشان مدتی در انجمن حجتیه بهعنوان استاد تدریس میکردند، اما بعد این انجمن ایشان را مضر تشخیص داده بود و لذا اخراج شدند. در مجموع حاج آقای نیری که بعد از مدتی شناختش نسبت به من بیشتر شده بود، پیشنهاد دادند که من به آقای خامنهای زبان تدریس کنم. خیلی خوشحال شده بودم. بالاخره تعریف آقای خامنهای را شنیده بودم، کتابهایی را که آن موقع نوشته و ترجمه کرده بودند، هم خوانده بودم. وقتی خدمت ایشان رسیدم، خوشحال بودند که ما بتوانیم با هم کار کنیم. هفتهای دو روز قرار میگذاشتیم و من میرفتم به ایشان زبان تدریس میکردم.
انصافا هم جدی بودند. درسهایی که میدادم، هفته بعد که میرفتم، ایشان منظم و دقیق با خطی زیبا تمرینهایشان را انجام داده بودند. به هر حال مشهد هم مرکز علمی و مذهبی بود و بسیاری از مسلمانان جهان از کشورهای مختلف برای زیارت حضرت رضا(ع) میآمدند. زائران خارجی هم دنبال افرادی میگشتند که با اسلام و تاریخ اسلام آشنا باشند، بنابراین با آقای خامنهای ارتباط داشتند. لذا ایشان که به شخصیتی مبارز شناخته شده بودند، تلاش کردند زبان انگلیسی را یاد بگیرند تا با آنها مستقیما ارتباط برقرار کند.
*کمی درباره فضای منزل و ماشین و در کل سبک زندگی ایشان در آن دوره بگویید.
وقتی اولین بار ایشان را زیارت کردم برای خود من خیلی جالب بود که اتاق مطالعه و کتابخانهشان با گلیم فرش شده بود. با میزهای مطالعهای کوچک و کنار آن سماوری قرار داشت و همیشه بساط چای برقرار بود. کتابهایی که اطراف همین میز پراکنده بود، مثلا کتاب «جنگ نیشکر در کوبا» بود یا کتابی در رابطه با کودتای ۲۸ مرداد. البته بعدها کتابی از رهبری چاپ شد به نام «خون دلی که لعل شد» که مصاحبهای با ایشان است. به نظر من خواندن این کتاب برای شناختن رهبر انقلاب واجب است.
در این کتاب نوشته شده که چطور زندگی میکردند. مثلا وقتی میبینند طلبهها فرش ندارند، فرشهایشان را میفروشند و گلیم میخرند و بین طلبهها پخش میکنند. لذا زندگی ایشان ظاهرسازی نبود؛ دقیقا همان چیزی بود که من هم در رفتوآمد به منزل ایشان میدیدم. از پرده پارچهای که قسمت مهمانها و خانواده را از هم جدا میکرد، سادگی زندگی ایشان مشخص بود. یعنی این سادگی را واقعا در زندگیشان میدیدید.
*پیش از حضور شما، رهبر انقلاب چند بار توسط ماموران ساواک دستگیر شده بودند. چطور عمل میکردید که ساواک نسبت به ورود شما به منزل رهبر انقلاب، حساس نشود؟
من شنیده بودم که دستگیر شدهاند، البته چند بارش را نمیدانستم. اما وقتی خدمت ایشان رسیدم در همان جلسهای که با هم درس میخواندیم، ساعت جلسه بعدی را هم با یکدیگر تنظیم میکردیم. بنابراین اینطور نبود که من همیشه یک روز و ساعت مشخص به منزلشان بروم که قضیه لو برود. ضمن اینکه مراجعین حاج آقا، روزی یکی دو نفر که نبودند. وقتی زنگ خانه را میزدم، یک نفر میآمد بیرون و بعد من میرفتم داخل. یا وقتی من میآمدم بیرون، یک نفر دیگر میرفت داخل؛ از دانشجویان و طلبهها گرفته تا مردم عادی. گاهی واقعا از این نظمی که وجود داشت لذت میبردم؛ یعنی ساعت درس ما که تمام میشد زنگ در خانه، همزمان برای ورود فردی دیگر، زده میشد.
*در جایی اشاره کرده بودید که یک بار بعد از بیرون آمدن از منزل ایشان، دیده بودید فرزندانشان دوچرخهتان را سوار شدهاند یا چنین چیزی. برخورد جالبی بود. میشود دقیق بگویید چه اتفاقی افتاده بود؟ شما با دوچرخه منزل ایشان میرفتید؟
من دوچرخهای داشتم که دوچرخه واقعا بابرکتی بود. (لبخند) منزل ایشان هم با دوچرخه میرفتم و آن را جلوی در قفل میکردم و میرفتم داخل. یکی دو بار آمدم دیدم زنگ و چراغ دوچرخه دست خورده است. آقای خامنهای به هر حال چهار تا پسر داشتند که کوچک بودند. تصورم این بود که بچهها آمده بودند و با دوچرخه من بازی کرده بودند. البته قفل بود؛ نمیتوانستند سوار شوند جایی بروند، اما بالاخره در همان عوالم کودکانه خودشان دوچرخه را دستکاری میکردند. (میخندد)
*دو نکته در خاطراتتان در زمان تدریس به آیت الله خامنهای بسیار مهم بود. یکی نظم ایشان و دیگری کتابهایی که در منزلشان میدیدید و گستره مطالعاتیشان. اگر موافق باشید در این زمینه هم برای خوانندگانمان بگویید.
من در خاطراتم هم نوشتهام که ایشان مطالعات گستردهای داشتند. یک روز از من پرسیدند شما کتاب «فونتامارا» را خواندهاید؟ گفتم بله خواندهام، چون در کیش یکی از دوستانم داشت و من از او گرفته بودم. کتابی دیگر را پرسیدند. گفتم نه. توصیه کردند حتما این کتاب را بخوانم.
مطالعات ایشان زیاد بود. یادم است یکی از کتابهایی که آن موقع چاپ کرده بودند، کتاب «از ژرفای نماز» بود که خیلی کتاب جالبی بود. یا ترجمه کتاب «آینده در قلمرو اسلام». وقتی در کیش بودم من هم کتابی نوشته بودم برای گروه سنی کودک و نوجوان به نام «وقتی که دیوار فرو میریزد». بنابراین من هم کتابم را بهایشان دادم و مطالعه کردند.
یادم است بعضی از لغاتی را که اشتباه نوشته بودم، تصحیح کرده بودند. به من گفتند کتاب خیلی خوبی است و اگر میتوانی برای سطح بچهها، از میرزا کوچک خان بنویس. ایشان مطالعاتش زیاد بود. در کتاب «شرح اسم» به قلم هدایتالله بهبودی نکتههای جالبی وجود دارد.
در همین کتاب نوشته شده که ایشان کتاب «بینوایان» را دو بار خواندهاند. در واقع اغلب این کتابهایی که مشهور است، ایشان خواندهاند. اگر کتاب «من و کتاب» را خوانده باشید، به بسیاری از مطالعات ایشان و نقدهایی که روی کتابها داشتند، اشاره شده است. خیلی کتاب جالبی است و من هم زمانی که در دانشگاه تدریس داشتم، این کتاب را بین دانشجویان توزیع میکردم. بنابراین مطالعات ایشان، هم قبل از انقلاب گسترده بود و هم بعد از انقلاب.
*گویا یکی دو کتاب هست که خود ایشان به شما هدیه دادند. هنوز آنها را دارید؟
یادم نیست جلسه چندم تدریس زبان انگلیسی بود که ایشان یک رمانی به من دادند به نام «تام پین». انصافا هم کتاب خوبی بود و هنوز هم در کتابخانهام دارم. یک روز دیگر کتاب «ناصر» را دادند و توصیه کردند که بخوانم. ایشان برای من درباره ناصر، توضیح دادند و اشتباهاتی که داشت. سید قطب را اعدام کرده بود و ایشان میگفتند این اشتباهی بزرگ بود. کتاب نهجالبلاغه به زبان انگلیسی را هم به من هدیه دادند.
*بعد از انقلاب هم ارتباط شما با رهبر انقلاب همچنان ادامه داشته و بهعنوان مشاور ایشان در نیروی هوایی، خاطرات فراوانی دارید. چرا نوشتن خاطراتتان را ادامه ندادید؟ قصد ندارید جلد دوم خاطراتتان را هم بنویسید و منتشر کنید؟
من خودم بسیار علاقهمند هستم به نوشتن خاطرات بعد از انقلاب. برای اینکه برخی از نکات را فراموش نکنم تقریبا ۱۶۰ عنوان نوشتهام که یادم نرود. مخصوصا دوران ریاستجمهوری حضرت آقا، با ایشان ارتباط داشتم. اما قضیه این است که قبل از انقلاب به خاطر جو امنیتی شدیدی که بود، ارتباط زیادی با دیگران نداشتم و هر چه در کتابهایم مینوشتم، آن چیزهایی بود که به ذهنم میرسید.
اما بعد از انقلاب مقام رهبر انقلاب در منزلی که در خیابان ایران داشتند، من، آقای فلاحیان، محسن رضایی و عدهای دیگر از دوستان را که در اطلاعات کار میکردند، خواستند و فرمودند که به ما خبر دادهاند قرار است کودتایی شود. ما ستادی تشکیل دادیم و دوستان نیروی زمینی و دریایی را هماهنگ کردیم و به لطف خدا کودتا خنثی شد.
از این قضیه گرفته تا حمله آمریکا به طبس. آن زمان واقعا در مرکز این اتفاقات بودم. نوشتن خاطرات آن دوره هم مستلزم این است که نزدیک با ۵۰ نفر از دوستان بهخصوص حاج آقای فلاحیان جمع شویم تا نظرات همه را جمعآوری کنیم، چون من نمیتوانم تنها نظرات خودم را بنویسم. اما متاسفانه هنوز این زمینه فراهم نشده است تا من بتوانم خاطرات بعد از انقلاب را بنویسم و منتشر کنم.
۲۷۲۱۵