حسرت داشتن پدر و مادر، موضوعی بود که در طول زندگی ام مدام با آن دست به گریبان بودم. اگرچه پدران و مادران معنوی زیادی داشتم که به کودکان بهزیستی سر می زدند و از نظر مالی به ما کمک می کردند اما لذت عاطفه و مهر و محبت پدر و مادر را هیچ وقت نچشیدم.
خلاصه با همین رویاها و آرزوها در بهزیستی قد کشیدم و بزرگ شدم تا این که روزی پسری به خواستگاری ام آمد. او هم شرایطی مشابه وضعیت مرا داشت و در بهزیستی بزرگ شده بود. تنها تفاوتی که من با «شاهین» داشتم این بود که او از خانواده ای «بدسرپرست» بود اما من هیچ وقت پدر و مادرم را ندیدم! وقتی با «شاهین» به گفت وگو نشستم، مهر و محبت عمیقی را در چشمانش دیدم و متوجه شدم که او هم به خاطر همین بی پناهی کاملا مرا درک می کند!
خیلی زود اشک شوق ریختم و دل باخته «شاهین» شدم و در حالی پای سفره عقد نشستم که «شاهین» باید به خدمت سربازی می رفت. از سوی دیگر نیز هزینه های زندگی سرسام آور بود و ما چیزی نداشتیم. این بود که با کمک خیرین خانه ای اجاره کردیم و با جهیزیه ای که برایمان فراهم کردند، زندگی مشترک مان از حدود یک سال قبل در یک مجتمع مسکونی آغاز شد و «شاهین» هم به خدمت سربازی رفت.
در این شرایط من به تنهایی با مشکلات زندگی دست و پنجه نرم می کردم و با حقوق سربازی شوهرم و همچنین یارانه های دولتی زندگی را می گذراندم. در این میان،من که تنها بودم برای یکی از زنان مجتمع سرگذشت زندگی ام در بهزیستی را بازگو کردم اما نمی دانم چرا برخی از مردم درباره کودکان بی سرپرست یا بدسرپرست چنین تفکرات شرم آوری دارند و آن ها را خلافکار می دانند و فکر می کنند می توانند هرکاری که دوست دارند با این افراد بی پناه انجام دهند!
در میان اهالی مجتمعی که سکونت داشتم مرد ۴۵ ساله متاهلی زندگی می کرد که مدام سعی داشت با من صحبت کند و خودش را مردی خیرخواه و دلسوز جلوه می داد. او یکی دوبار از من خواست اکنون که شوهرم نیست و من به تنهایی زندگی می کنم، اگر مشکلی داشتم با او در میان بگذارم. من با آن که حرف هایش را جدی نمی گرفتم ولی به رسم ادب از او تشکر می کردم و احتمال می دادم همسایه ای دلسوز است که قصد کمک به مرا دارد، اما شب گذشته زمانی که شوهرم نیز در خانه نبود، ناگهان صدای زنگ منزل را شنیدم. وقتی از پشت در سوال کردم، او خودش را همسایه معرفی کرد و من هم که پوشش منزل را به تن داشتم، با تعجب در واحد آپارتمانی را گشودم ولی در یک لحظه آن مرد ۴۵ ساله را مقابل خودم دیدم که مرا به درون پذیرایی هل داد و دهانم را گرفت که سروصدا نکنم! در این وضعیت، وحشت زده و هراسان با او درگیر شدم و هنگامی که دستش از روی دهانم برداشته شد، با جیغ و فریاد کمک خواستم که همسایگان متوجه موضوع شدند و با تجمع آن ها آن مرد هم مرا رها کرد و گریخت اما این صحنه هولناک از مقابل چشمانم دور نمی شود و من هنوز هم از ترس بر خود می لرزم!
حالا هم به کلانتری آمده ام تا کمکم کنید که بتوانم از این مکان بروم و خانه را تخلیه کنم چرا که دیگر «امنیت» ندارم و می ترسم که دوباره سروکله آن مرد نامرد پیدا شود ولی با این اجاره های سرسام آور سرگردان مانده ام که چه کنم…