ترنم زیبای مهر مادری را هیچ وقت در این ۱۶ سال حس نکردم… تنها چیزی که از مادرم در گوشه ذهنم مانده زورگویی، دستور و محدودیت بود… دیگر از دستورهایش خسته شده بودم و تاب چشم گفتن را نداشتم. خانه محلی شده بود برای حکومت نظامی مادرم… به دنبال آغوش مهر مادری بودم که مرا و رؤیاهایم را بفهمد….
این جملات دختر ۱۶سالهای است که برای فرار از زورگوییهای مادرش در دام دوستان ناباب گرفتار شده و سایه سرنوشت سیاه روی سرش افتاده است.
در ابتدای ورود و در هنگام معرفی خود دائماً خمیازه میکشید و خود را به بیتفاوتی کامل زده بود که با چشمغرههای مادر کمی خود را جمع و جور کرد.
ولی باز هم سعی داشت با رفتارهایش این بیتفاوتی و نارضایتی از آمدن به مشاوره را در حرکاتش نشان دهد.
بنابراین مادر شروع به صحبت کرد؛ دختر من 3 ماه پیش حدود 8 روز از خانه فرار کرد و با پیگیریهای آگاهی در محلهای دور از محل سکونتمان در یک خانه فساد پیدا شد.
از آن روز به بعد اجازه رفتن به مدرسه و داشتن موبایل را به او ندادهام. او از اعتماد من و پدرش سوءاستفاده کرد و آبروی ما را برد.
ما خانواده آبرومندی هستیم. شوهرم 25 سال در یک کارخانه ریسندگی کار کرد و پول حلال آورد. نمیدانم این بچه چرا این کار را با ما کرد.
گلایههای دختر 16 ساله
بعد از حرفهای این مادر، از آنجایی که دختر نوجوان بهخاطر حضور مادرش نگرانی در چهرهاش موج میزد، از مادر خواسته شد دخترش را تنها بگذارد.
نگین نفس راحتی کشید و با صدای لرزان گفت: وقتی که کلاس ششم بودم، در مدرسه با دختری به نام سمیرا دوست بودم که آن موقع او کلاس نهم بود.
پدر و مادر سمیرا از هم جدا شده بودند و او با عمه و مادربزرگش زندگی میکرد. او همان موقع با پسری دوست بود و گاهی سیگار میکشید و مادرم که این موضوع را میدانست، حرف زدن با او را قدغن کرده بود ولی ما، همچنان دور از چشم مادرم با هم دوست بودیم.
این دختر آهی کشید و ادامه داد: سال که تمام شد، سمیرا از آن مدرسه رفت و ما دیگر همدیگر را ندیدیم. چند ماه پیش از طریق اینستاگرام دوباره همدیگر را پیدا کردیم و بسیار مشتاق بودیم که همدیگر را ببینیم؛ مخصوصاً که او میگفت خانهای در محله… اجاره کرده و یک پراید هم دارد. من خیلی تعجب کردم که او ماشین دارد و خیلی دوست داشتم هر طوری شده او را ببینم.
چندین بار با هم قرار گذاشتیم ولی من نتوانستم سر قرار بروم چون مادرم خیلی سختگیر بود و من میترسیدم او بفهمد. تا اینکه مادرم عمل جراحی کرد و من کارهای بیرون از خانه را بر عهده گرفتم. یک روز بعد از اینکه برادرم را به مدرسه بردم، دیگر خودم به مدرسه نرفتم. با سمیرا (که از روز قبل هماهنگ کرده بودیم) آمد؛ درست میگفت یک ماشین پراید هم داشت و خودش رانندگی میکرد.