حکایت ناشکری خر از مثنوی معنوی مولانا/ حکایت ناشکری خری که خود را با اسب ها مقایسه می کرد

[ad_1] روزی آخوردار پادشاه که با مرد سقا آشنایی داشت در حاب صحبت با مرد می شود و پس از مدتی چشمش به خر می افتد و از مرد می پرسد که چرا این خر به این روز افتاده است و به او پیشنهاد می دهد که خر را چندگاهی به آخور شاه ببرد تا […]

داستان مهرناز و نامادریش/ حکایت دختری زیبا که گیر نامادری بدجنس افتاد

[ad_1] زن بابا این را که دید، حسودیش گل کرد و بنای ناسازگاری با دختر مادرمرده را گذاشت و هر روز بهانه‌ای می‌تراشید برای اذیت و آزار مهرناز. یک روز تو چله‌ی زمستان به مهرناز گفت: پاشو برو یک دسته گل سرخ از صحرا بچین بیار. می‌خواهم گل قند درست کنم. مهرناز گفت: تو این […]