داستان درس بزرگ از یک دست فروش: تجارت با خدا
[ad_1] دیدم مقداری هم سکه دو ریالی در بساطش ریخته است. آن زمان تلفنهای عمومی با سکههای دو ریالی کار میکردند. جلو رفتم یک تومان به او دادم و گفتم: دو زاری بده. او با خوشرویی پولم را با دو سکه بهم پس داد و گفت: اینها صلواتی است. داستان درس بزرگ از یک دست […]
داستان امیرزاده و عرب زنگی/ پدری که عاشق عروسش شد و می خواست او را زن خودش کند
[ad_1] امیرزاده کنار درختی نشست تا خستگی در کند. از قضا قصری که امیرزاده دید، مال عربی زنگی بود که با چهل سوار تو این قصر زندگی میکرد. کار او این بود که راه قافلهها را میزد و هرچه را داشتند، میگرفت. عرب زنگی بالای بام داشت دیدهبانی میکرد که امیرزاده را پای کوه دید. […]