به جایی که از اواخر سال1399 بیش از هزارو 300غرفهدار قدیمی از آنتیکفروش، کلکسیونر و هنرمند گرفته تا تولیدکننده و کارآفرین به راهروهای تودرتوی آن که یا مسقف اند و یا روباز، به دلیل نبود ایمنی لازم کوچانده شدند. آن هم به بهانه شیوع کووید- 19و ناایمنی پارکینگ پاساژ پروانه که محل اصلی و پیشین جمعه بازار تهران بوده است. این روزها جمعهبازار پروانه شلوغتر از پیش با انواع و اقسام اجناس (از شیر مرغ تا جان آدمیزاد، آنطور که خود غرفهداران در وصفش میگویند) پذیرای مشتریان از شهرهای دور و نزدیک و هر با سلیقهای است.
غرفهداران مشتریشناس
بساط یکی از غرفهداران که همان ابتدای ورودی اصلی جمعهبازار جانمایی شده، پر از تکه پارچههای پاکستانی است که کارگری افغان، به فروششان مشغول است: «حراج است؛ حراج… پارچههای سنگدوزی شده و گیپوری…» کارگر افغان، دستی میان پارچههای کپه شده میبرد و با حرکتی سریع، زیر و رویشان میکند تا هر تکه پارچه فرصت دیدهشدن داشته باشد. در همین حین خانم خریداری از راه میرسد و یکراست میرود سراغ پارچهای که گویی از دور، چشمش را حسابی گرفته بود: «آقا، این نیممتر هم نمیشه؛ کمتر حساب کن تا ببرم!» کارگر افغان، جوان است و
کم سن و سال اما به قول خودش طی این سالها، گرگ باراندیده شده و خیلی راحت میتواند خریدار واقعی را تشخیص دهد: «خودت هم میدانی این جنس پارچه و با این خرجکارهای رویش را هیچکجا با این قیمت نمیتوانی پیدا کنی ولی باشد، برای اینکه حرفت زمین نماند، 10هزار تومان از قیمتش هم حلالت باشد.» خانم خریدار چندان از میزان تخفیف راضی نیست اما توان دل کندن از آن پارچه سنگدوزی شده را هم که انگار برای رومیزی شدن، تار و پودش را گره زده بودند، نداشت!
عتیقه، عروسک، مانتو و دیگر هیچ
دو طرف راهروی باریک جمعهبازار، غرفهداران، تنگِ هم میز و بساط چیدهاند؛ بساطهای جورواجوری از همان تکهپارچههای پاکستانی تا عروسکهای دستدوز، فرش، پوشاک، زیورآلات، انواع خوراک و کمی هم صنایعدستی و عتیقهجات. مشتریان نیز در تعدادی پُرشمار، به سختی و تنهزنان از میان این راهروی باریک میگذرند آن هم درحالیکه مدام چشم به اطراف میچرخانند تا شاید بخت و اقبال یارشان شود و جنس مورد نظر خود را ناگاه پیدا کنند. آنوقت با شوقی وصفناپذیرتر از شوق کریستف کلمب در لحظهای که قاره آمریکا را جُست (کشف کرد) به سوی جنس مورد نظر، راه کج کنند. قاسم اما فارغ از اندیشه مشتریان و هیاهوی بازار سر سبیل پُرپشتش را از دوطرف به بالا میتاباند و گاهی هم دانههای درشت تسبیحش را از سویی بهسوی دیگر نخ آن حرکت میدهد. او یکی از معدود بازماندگان عتیقهفروش بازار پروانه است که میگوید: «بیشتر از هزارفروشنده قدیمی و شناخته شده بودیم که از مکان 20سالهمان هولمان دادند اینجا. در این فضا چینش غرفه ها متناسب با کالایی که عرضه می کنند، نیست.» دست از تاباندن سر سبیلش برمیدارد و ادامه میدهد: «این وضعیت من عتیقهفروش است که توریستهای زیادی برای هریک از اجناس بساطم سر و دست میشکستند؛ وضعیتی بلاتکلیف و ناحساب میان چند عروسکفروش یا مانتوفروش!» حرفش تمام نشده که کسی میپرسد:« حاجی، این چراغ آویز چنده؟» قاسم امروز حال و حوصله چانه زدن با مشتریها را ندارد برای همین خلاصه میکند: «قیمتش یک میلیون و500هزار تومان است اما چون دشت اول است و نمیخواهم نه تو اذیت شوی و نه من، یک میلیون و 300هزار تومان هم میدهم. میخری؟!»
بهدنبال گوشواره مروارید
ظهر جمعه بازار فرا میرسد و گرمایش، ذره ذره غرفهداران مستقر در راهروهای روباز را کلافه میکند؛گرمایی که اندکی بعد، راه نفوذ به فضای راهروهای مسقف را نیز مییابد. منیر بدون توجه به این گرمای کلافهکننده از میان جمعیت مشتریان عبور میکند تا زودتر از موعد کیسههای انباشته از عروسکهای گوناگون را که دیشب کار دوخت و دوزشان به اتمام رسانده و کمی پیشتر نیز بابت حملشان تا مقابل ورودی جمعهبازار به کارگر چرخی یک اسکناس نوی 50هزار تومانی داده، به صاحب غرفه عروسکفروشی تحویل دهد. طولی نمیکشد که عروسکهای رنگی، کنار هم روی میز پیشخوان غرفه ردیف میشوند تا خریداری سراغشان بیاید. منیر هم خرسند از دستمزدی که از صاحب غرفه گرفته، میرود پی خرید همان گوشواره مرواریدی که هفته گذشته برای دختر کوچکش در یکی از غرفههای جمعهبازار دیده و پسندیده بود. اما گوشواره به فروش رسیده و همین بهانهای میشود تا منیر راه باقی غرفهها را برای یافتن گوشوارهای مشابه همان گوشواره مرواریدی پیش بگیرد.