به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، روزنامه هم میهن، در گزارشی به زندگینامه حجت الاسلام و المسلمین ناطق نوری پرداخته است که در ادامه می خوانید؛
«بنده و آقایان جعفریگیلانی و آقای زیارتی یک مراسمی به مناسبت چهلم حادثه فیضیه در مسجد بالاسر گرفته بودیم. قرار شد یک کسی صحبت کند که لو نرود. گفتم:«من صحبت میکنم.» گفتند:«چطور؟» گفتم:«یک عمامه سیاه بر سرم میگذارم و عینک دودی میزنم و یک مقداری تراکت و اعلامیه به دست طلبهها میدهیم که وقتی حرفم تمام شد به محض اینکه گفتم والسلام علیکم و رحمةالله، این تراکتها پخش شود. تا مامورها مشغول این تراکتها شوند، عمامهام را عوض میکنم و میروم.» همین کار را کردیم. یک متنی را به خط خود نوشتم که اگر لو رفتم فقط خودم باشم و کسی دیگر را گرفتار نکنم.» این متن بخشی از خاطرات مبارزاتی علیاکبر ناطقنوری در سن ۲۰ سالگی علیه حکومت پهلوی است.
آن زمان که بعد از رفراندوم انقلاب سفید در ۶ بهمن ۱۳۴۱ و بگیر و ببندهای آن روزها و حوادث فیضیه دیگر کمتر کسی آن هم در حوزه علمیه قم از مبارزه فاصله داشت، البته که ناطق نوری جوان پیش از این هم پیگیر اعتراضات و انتقادات به شاه بود و به نوعی در مسیر این مبارزه قرار داشت؛ مثلاً ۲ سال قبلتر و در زمان اعلام تصویب قانون اصلاحات ارضی هم در خاطرهای برای بیاثر کردن سخنان یک روحانی در حمایت از این قانون و بیان توجیه شرعی هر کسی از او درباره شناختش از این فرد میپرسید او میگفت:«این روحانی پدرسوخته، اصلاً بیدین و ساواکی است.» و همین باعث شد که افضلی، رئیس ساواک بازار به او هشدار دهد و پس از آن هم او را تعقیب کند البته که او فرصت فرار پیدا کرده و از مهلکه جان سالم به در میبرد. همین اتفاقات به مرور او را تبدیل به یکی از روحانیون انقلابی میکند. در سالهای پس از این حوادث او چندین بار دستگیر شد و از خاطرات زندانش در زندان قصر و قزل قلعه که از یک روز تا سه ماه بوده، گفته است. در ادامه نگاهی به زندگی و فعالیت انقلابی او خواهیم داشت.
از کودکی تا ورود به فعالیت سیاسی و انقلابی
علیاکبر ناطقنوری در سال ۱۳۲۲ در یکی از ییلاقهای شهرستان نور، به نام اوزکلا در خانواده ۹ نفری (۴ پسر و ۳ دختر)متولد شد. فامیلی اصلی خانواده او نوریجمشیدی بود اما چون پدرش، ابوالقاسم اهل منبر و سخنران بود و نطقش در آن منطقه شهرت داشت، او را با عنوان «ناطق» خطاب میکردند و چون از نور بودند به ناطق نوری شهرت پیدا کردند و همین هم در شناسنامه آنها ذکر شد. مادر او هم زهرا فرزند علینقی شاهحسینی بود که البته فامیلی او هم در شناسنامهاش ناطقنوری آمده است.
پدر علیاکبر برخلاف بیشتر طلبهها که در حوزه علمیه قم به تحصیل علوم دینی میپرداختند، تحصیلاتش در تهران و از شاگردان سیدحسن مدرس بود. ابوالقاسم از جمله کسانی بود که همزمان با بازداشت مدرس، دستگیر شد و شبی را در بازداشت گذرانده بود و اگرچه به دلیل موقعیت علمی و حوزوی در پی خلع لباس روحانیت در دوران رضاشاه، او از این دستور مستثنی شد اما در نهایت برای اینکه زنان خانوادهاش مجبور به درآوردن چادر نشوند، به اوزکلا رفت و در آنجا زندگی کرد.
بر اساس چنین داستانهایی که از خانواده علیاکبر ناطقنوری ذکر شده است، عملاً او از همان کودکی با فضای اعتراض و مبارزه با حکومت آشنا بود و پدرش برخلاف جو حاکم بر حوزه علمیه قم که کمتر درگیر سیاست بود؛ بنا بر حضور و زندگی در تهران و رفت و آمد با افرادی همچون مدرس و ابوالقاسم کاشانی از جمله منتقدان حکومت پهلوی به شمار میرفت اما از طرفی هیچگاه حامی مصدق و ملیگرا هم نبود و حتی در خاطرات علیاکبر ناطقنوری آمده است که پدرش او را به خاطر «ارتباطش با ملیگراها توبیخ کرده» بود.
علیاکبر ۷ ساله بود که خانوادهاش به تهران بازگشتند و در منطقه ملکآباد تهران واقع در خیابان خیام ساکن شدند. او دوره دبستان را در مدرسه خسروی و سال اول دبیرستان را در جامعه تعلیمات اسلامی گذراند و سال دوم را در دبیرستان حافظ نیمهکاره رها کرد و در سال ۱۳۳۷ در سن ۱۵ سالگی وارد حوزه علمیه تهران و شاگرد شیخ احمد مجتهدی شد. او همان سال بنا بر علاقه پدر و خودش در مراسمی که سخنرانش محمود حلبی بود، ملبس به لباس روحانیت به دست آیتالله سیداحمد خوانساری شد.
دو سال بعد هم عازم قم شد و به مدرسه حجتیه رفت و با سیدحمید روحانی، رسول موسوی و قاسم تهرانی به «جماعت طلبههای تهرانی» معروف شدند. البته در این دوران او با آیتالله علی خامنهای هم همدوره بود و ارتباطاتی داشتند. در این دوران اساتید او فاضل هرندی، آیتالله صالحی مازندرانی،آیتالله زرندی و آیتالله مومن، آیتالله ناصر مکارمشیرازی، آیتالله محمدبهشتی، آیتالله مشکینی، آیتالله منتظری، صالحی نجفآبادی، و صلواتی، ستوده و….بودند و هم درسهایش محمد منتظری، مصطفی محققداماد، دری نجفآبادی و واعظ هرندی و سیدحمید روحانی و… بود.
آشنایی با امام خمینی و ورود به مبارزه
آیتالله بروجردی در سال ۱۳۴۰ فوت شد و بحث مرجعیت به میان آمد و اسامی افراد مختلفی مطرح بود. ناطق نوری جوان هم برای آنکه بتواند انتخابش را انجام دهد به سراغ شیخ حسین زرندی از طلاب پیگیر این موضوع میرود و نظر او را میپرسد او هم چنین میگوید:«اگر از من میپرسید، میگویم از حاجآقا روحالله خمینی تقلید کنید… هیچکدام از آقایان به جامعیت او نیستند.» همین نزدیک شدن به آیتالله خمینی و رخدادهای سالهای ۴۰ و ۴۱ محرکی برای شروع فعالیت مبارزاتی ناطق نوری جوان شد.
ناطق نوری جوان همچون بسیاری از روحانیون پیرو آیتالله خمینی مخالف اصلاحات ارضی و لایحه انجمنهای ایالتی و ولایتی بود. او در این باره تعریف کرده است:«هنگام مطرح شدن انجمن ایالتی، من آن موقع درس امام نمیرفتم؛ اما آن روزی که امام بر ضد انجمن سخنرانی میکرد، حضور داشتم. امام از طلاب و فضلا خواستند که ماه رمضان تبلیغ بروند و به مردم جنایات شاه و اینکه انجمنهای ایالتی و ولایتی چه بود و میخواستند با اسلام چه بکنند، بگویند. خلاصه فرمودند که تنویر افکار کنند.»
این اتفاق رخ داد و روشنگریها انجام گرفت اما همان سال موضوع رفراندوم ۶ بهمن انقلاب شاه و مردم مطرح شده و مخالفتها از روحانیون و نهضت آزادیها تا بسیاری چهرههای ملی-مذهبی با آن رخ میدهد تا جایی که پیش از آن محمدرضا پهلوی در قم سخنرانن میکند و مخالفان را به باد توهین میگیرد و با بسیاری برخورد و بسیاری نیز بازداشت میشوند.
برگزاری رفراندوم در چنین فضایی، التهاب در کشور را بالا برده و همین هم موجب میشود علما از جمله آیتالله خمینی عید آن سال را عزا اعلام کنند و پس از آن هم که در مراسم شهادت امام جعفر صادق که حمله به فیضیه رخ میدهد و دیگر اغلب روحانیون قم معترض به عملکرد شاه میشوند در همین دوران است که در مراسم چهلم حمله فیضه ناطق نوری جوان با تغییر چهره در مسجد بالاسر به سخنرانی میپردازد. همان لحظه رئیس شهربانی دستور قطع برق را میدهد اما او سخنرانی را ادامه میدهد، روضه فیضیه را میخواند و به سربازان گارد و ساواک و ماموران امنیتی حمله میکند. فضا که شلوغ میشود لباساش را عوض میکند و از مسجد بیرون میآید و در این بین هیچ کس متوجه نمیشود که او سخنران این برنامه بوده است.
ورود به دانشگاه الهیات
۱۵ خرداد ۴۲ از راه رسید، آیتالله خمینی بازداشت شد و مردم تهران، ورامین، امامزاده جعفر به خیابانها آمدند و درگیری میام مردم و نیروهای حکومت اتفاق افتاد. پس از آنکه با سرکوب فضا کمی آرام شد؛ اعلام کردند که طلبهها هم باید به سربازی بروند و اگر در خیابان ظاهر شوند به پادگان برده میشوند؛ از جمله این افراد اکبر هاشمیرفسنجانی بود که به سربازی رفت.
در این بین ناطق نوری جوان به کمک مادر و برادراناش با کت و شلوار و با ماشین جیپ عباس برادرش در کنار چند طلبه دیگر از حجرهاش بیرون آمد و به تهران بازگشت. با آمدن به تهران و برای فرار از سربازی در موسسه وعظ و خطابه امتحان داد و به دانشکده الهیات رفت. قانون اینگونه بود که کسی که در این موسسه سه سال درس میخواند دانشجوی سال دوم دانشکده میشد. با ورود به دانشکده الهیات او با کارت دانشجویی به راحتی به قم رفت و آمد داشت و مبارزاتش را از این طریق ادامه داد.
بنیانگذار روحانیت نوین در برابر ایران نوین
در روزهایی که آیتالله خمینی در تبعید به سر میبرد؛ ابتدا ناطق نوری جوان و دوستانش تصمیم به تعطیلی حوزه گرفتند اما در نهایت قرار را بر این گذاشتند که سر درسها بلند شوند و صحبت و اعتراض کنند به گفته خودش تصمیمشان بر این بود:«درس را مؤدبانه به هم بریزند». او سر درس «آقایان مشکینی، منتظری و خزعلی» به بیان سخنان خود پرداخت و همراهیهایی را هم به دست آورد.
در جلسه درس خزعلی، او چنین واکنش نشان داد که «آرزو میکنم آقای خمینی بیاید تا من تحتالحنکم را به نعلین او بسایم و به نماز بایستم؛ باشد که به برکت غبار نعلین او خدا نماز مرا بپذیرد.» این نوع سخنان و واکنشها موجب شد حوزه به تعطیلی بکشد و علما و روحانیون از جمله ناطق نوری جوان نامه اعتراضآمیزی به نخستوزیر وقت، امیرعباس هویدا بنویسند و خواهان بازگشت ایشان شوند.
در این نامه آمده است:«روحانیت شیعه و مراجع تقلید هدفی جز اجرای قانون ندارد و مرجع بزرگ تقلید حضرت آیتاللهالعظمی خمینی دامتبرکاته با استفاده از مصونیت قانونی مخالفت خود را با تصویب نامههای ضددینی و دولتهای قبلی اظهار مینمودند.». فعالیت ناطق نوری به اینجا ختم نشد، پس از آن همین جمعیت در مسجد بالاسر شروع به برگزاری دعای توسل کردند و در آخر هر برنامه برای ایشان دعا میکردند و این شعر را میخواندند:«یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور» این برنامه تا جایی ادامه پیدا کرد که مسجد بالاسر را با دیوار از حرم حضرت معصومه جدا کردند.
اولین بازداشت
در این دوران برای حفظ قیام آغاز شده هر شب ناطق نوری و دوستانش از فیضیه به طرف مسجد اعظم به همراه جمعیتی که به آنها میپیوستند راهپیمایی میکردند و شعار میدادند؛ یکی از مواردی که او طرح کرد و فریاد زد این بود که:«برای سلامتی بنیانگذار روحانیت نوین صلوات» به گفته او این شعار در برابر آنها بود که رضاشاه و محمدرضا را بنیانگذاران ایران نوین میدانستند. همان شب او در روبهروی فیضیه توسط دو نفر مامور اطلاعات شهربانی با لباس شخصی دستگیر و به شهربانی برده میشود.
او در این زمینه تعریف کرده است:«در مسیر با پاسبانها خوشرفتاری میکردم و آنها هم خوششان آمد و مرا به زندان نبردند و در اتاق خودشان نگه داشتند… صبح که شد، مرا به اتاق محمدی، معاون کامکار بردند. با خنده سلام کردم. محمدی نگاهی کرد و گفت:«ما اولین بار است از یک آشیخ سلام میشنویم و خنده میبینیم….تعهد بده که دیگر شعار ندهی.» من هم جوان و سرحال و پرشور بودم، گفتم:«تعهد نمیدهم.» گفت:«تو را میفرستم تهران.» گفتم:«بفرست.» و سپس ادامه دادم و گفتم:«اگر حالا به شما تعهد بدهم و بیرون بروم ممکن است در بیرون تکلیف شرعیام شعار دادن باشد.» خلاصه بدون تعهد کردن و با واسطه علما مرا آزاد کردند.»
ارتباط با موتلفه و ترور حسنعلی منصور
خانواده ناطق نوری به دلیل نزدیکی محل سکونت با موتلفه بازار ارتباطاتی داشتند. زمانی که این گروه قصد دیدار با آیتالله خمینی داشتند پسران این خانواده نیز با آنها همراه بودند. زمان ترور حسنعلی منصور توسط این تشکل، همین خانواده ناطق نوری از جمله افراد مورد اطمینان آنها بود که به گفته او «حسین رضاییفرد، سراسیمه به حجره»اش آمده و خبر از لو رفتنشان داد و نامهای به او سپرد که به خانوادهاش برساند.
از طرفی برادرش عباس هم پیگیر وضعیت اندرزگو بود که در نهایت بسیاری از آنها دستگیر شدند و او در زمان اعدام امانی، بخارایی، صفارهرندی و نیکنژاد از قم به تهران بازمیگردد و سر قبر آنها میرود و اعلامیهای برای ختم آنها با امضای «طلاب علوم دینی تهران» و این مضمون منتشر میکند:«به مناسبت هفتمین روز شهادت سربازان امام زمان و اسلام که به دست دژخیمان سفاک رژیم پهلوی به شهادت رسیدند، مجلس بزرگداشتی در مدرسه حاج ابوالفتح برقرار میشود، از همه اقشار و اصناف و علما دعوت میشود که در این ختم شرکت کنند.»
که البته پخش شدن اعلامیه موجب قفل کردن درهای مدرسه حاج ابوالفتح توسط ساواک میشود و مراسم به مسجد دیگری منتقل میشود. از این پس ناطقنوری و زیارتی با اسامی مستعار به ملاقات زندانیان سیاسی از جمله موتلفهایها در زندان قصر میروند با آیتالله محیالدین انواری، حبیبالله عسگراولادی و مهدی عراقی از موتلفه و بسیاری دیگر از جمله آیتالله طالقانی در آنجا روبهرو شده یا به ملاقات آنها میروند. پس از آن هم در دادگاه برخی از این چهرهها از جمله آیتالله طالقانی حضور پیدا میکند و در همه این سالها در رفت و آمد از قم به تهران اعلامیهها را در کیفش یا در جیب عبایش حمل کرده و حتی بارها در مظان اتهام قرار میگیرد اما به موقع خود را از آن رها میسازد.
اعلامیه امام و بازداشت دوم
سال ۱۳۴۶ دو اعلامیه از سوی آیتالله خمینی از نجف به تهران فرستاده شد؛ یکی درباره روحانیت و دیگری درباره «بازاریان و در تحریم معامله با اسرائیل» بود. آنها این اعلامیه را از عبدالرحیم ربانیشیرازی گرفته و در چاپخانه بزرگمهر به تیراژ ۲۶ هزار اعلامیه به چاپ رساندند و بخشی از آن را به خانه رضا کرباسچی بردند و در آنجا جاساز کردند.
در این بین قرار را بر این گذاشتند اول اعلامیه بازاریان و سپس اعلامیه روحانیت پخش شود. اعلامیه بازاریان همزمان با آزادی برخی از زندانیان ترور منصور در جلسهای که به گفته ناطقنوری «در خانه آقای الهی برقرار شده بود، پخش شد.» ساواک به رفت و آمد این خانه مشکوک شده و از این پس آن را زیر نظر میگیرد. بر همین اساس همان روز که قرار بر انتشار اعلامیه دوم از طریق این خانه و جلسات آن بودند، ناطقنوری و صاحب خانه بازداشت میشوند. سرهنگ افضلی، رئیس ساواک بازار که در سال ۴۱ نتوانست او را گیر بیندازد اینبار ناطقنوری جوان را در خانهاش بازداشت میکند.
ناطق نوری درباره این بازداشت گفته است:«در بین راه که مرا به قزلقلعه میبردند، افضلی پرسید:«میدانی کجا میرویم؟» گفتم:«قزلقلعه». گفت:«معلوم است که اینجا را خوب میشناسی»… مرا یکسره به اتاق بازحویی بردند. بازجو شخصی به نام دکتر جوان بود که میگفتند بهایی است. کتک مفصلی خوردم؛ تا ساعت ۳/۵ الی ۴ صبح بازجویی و اذیت و آزار طول کشید… از آقای الهی پرسیدند:«این آقا کیست؟» گفت:«ناطقنوری.» سپس برگشت به من گفت:«این آقا کیست؟» گفتم:«نمیشناسم» فحشی داد و گفت:«پدرسوخته بیحیا، این پیرمرد تو را میشناسد. تو آنقدر بیحیایی که میگویی او را نمیشناسم.»
گفتم:«من منبری هستم همه کسانی که پای منبر میآیند مرا میشناسند…» در نهایت به خواست آقایان الهی و فداقی که درباره این اعلامیهها بازداشت شده بودند؛ ناطقنوری مسئولیت ۲۰ هزار اعلامیه را پذیرفت. او در زندان ۳ ماه ماند و چاپخانه برقعی(بزرگمهر) را با ماشینآلاتش توقیف کردند. او در زمانی که در زندان بود با آیتالله منتظری، سیدتقی درچهای، مرحوم غلامرضا جعفری، جواد مقصودی و حاجعلی حیدری و احمد خمینی در قزلقلعه برخورد داشت.
البته او خاطرهای از سرلشکر فاتح که در نیروی هوایی کار میکرد و به دلیل آنکه زیر گوش اردشیر زاهدی زده بود زندانی شده نیز در کتابش آورده است. ناطقنوری پس از مدتی به بند ۴ زندان قصر منتقل میشود و در آنجا با افرادی همچون آیتالله طالقانی، مهدی بازرگان، اکبر پوراستاد، محمدجواد حجتیکرمانی و بسیاری دیگر از اعضای نهضت آزادی همبند شد. او در آبان ۱۳۴۶ از زندان آزاد شد.
فعالیت دوباره، دستگیری و ممنوعالمنبری
پس از آزادی ناطق نوری، خانواده نگران از فعالیت پسرشان به او اصرار داشتند که ازدواج کند و او هم با دختر سیدهاشم رسولیمحلاتی در سال ۱۳۴۶ ازدواج میکند البته که ازدواجش مانع فعالیتهای مبارزاتی او نمیشود و او حتی در ایام محرم و صفر که به اوزکلا میرود هم در میانه سخنانش به مسائل روز میپردازد. چنانچه در همان زمان هم با حکومت درگیر میشود. سلطانی ژاندارم آنجا نزد کدخدا رفته و به صحبتهای او در سخنرانیهایش شکایت کرده و از همه امضا میگیرد که باید با او برخورد شود.
پس ناطق نوری بار دیگر با حکم پاسگاه دستگیر میشود؛ البته که محمد شاهحسینی پولی به این مامور و ژاندارم میدهد و مسئله در یوشیج حل میشود و ناطق را آزاد میکند. او بعدها در اوزکلا و شهرهای مختلف مازندران به عنوان یک چهره انقلابی به دلایل گوناگون درگیریهایی با نیروهای امنیتی پیدا میکند و به تهران باز میگردد؛ حالا که دیگر دانشگاهش در دانشکده الهیات پایان یافته بود، او وقت آزادتری برای ارتباط با چهرههایی که در این زمان از حضورشان بهره برده بود مانند مرتضی مطهری پیدا میکند و در این مدت ارتباطش را در حلقه نزدیکان او حفظ میکند.
البته او ارتباط با سایر جریانها و تشکلها را هم ادامه میدهد تا اینکه در سال ۱۳۵۰ در مراسم ختم پدرخانم داریوش فروهر، احمد اسکندری در مسجد ارگ قرار بر این میشود که ناطق نوری به منبر برود. آیتالله طالقانی، یدالله سحابی، بازرگان و… حضور داشتند و او در این سخنرانی این جمله را از سخنان امام حسین بیان کرد:«اگر کسی سلطان ستمگر را ببیند که حال خدا را حرام میکند و حرام خدا را حلال میکند و سکوت کند جا دارد که با این سلطان ستمگر در جهنم در یک جا قرار گیرد.» و بعد هم شعر مشهور پروین اعتصامی را خواند که در آن آمده است:«نزدیک شد پیرزنی گوژپشت و گفت/ این اشک دیده من و خون دل شماست. آن پارسا که ده خرد و ملک رهزن است/ آن پادشه که مال رعیت خورد گداست و…» یک هفته بعد از این مراسم ختم، ساواک او را احضار کرده و از آنجا هم به قزلقلعه برده میشود و مورد بازجویی و شکنجه قرار میگیرد و ساعاتی را در زندان میگذراند تا اینکه شب او را آزاد میکنند و پس از آن به ناطقنوری اعلام میشود که ممنوعالمنبر است.
بعد هم تهامی از ماموران ساواک او را به ساواک میخواند و از او میخواهد آخوند دستگاهی شود؛ به گفته ناطق نوری آخوند دستگاهی قرار بود «بالای منبر فحش بدهد و گاهی احضار بشود که وجهه ملیاش خراب نشود اما آنها که پای منبرش هستند را معرفی کند.» او مخالفت میکند و در نهایت سرهنگ افضلی به او اعلام میکند:«تیمسار نصیری دستور داده خلع لباس شود.» این موضوع بحثهایی را به همراه داشت و در نهایت با تلاش محمدتقی فلسفی و آیتالله خوانساری او خلع لباس نمیشود اما ممنوعالمنبر باقی میماند.
بازداشت دیگر
البته ناطق نوریِ جوان، فعالیت انقلابیاش را به اشکال مختلف ادامه میدهد؛ مثلاً در پی فوت علی شریعتی در مسجد ارگ به همراه عبدالمجید معادیخواه و مهدی کروبی برنامه پرسرو صدایی را راه میاندازند و از چنین فضاسازیهایی در کارنامه او بسیار بوده است. پس از مراسم ختم شریعتی، بار دیگر او بازداشت میشود و به کمیته ضدخرابکاری برده میشود و یک هفته در سلول انفرادی نگهداری میشود. او درباره اتاق بازجویی گفته است:«برخوردها همراه با خوشخلقی ابهت اتاق بازجویی را به هم میریخت.
بالاخره از ما تعهد گرفتند که دیگر دنبال این کارها نرویم و مرا آزاد کردند و به قول آقای شجونی ۴۰ هزار بار تعهد دادیم باز هم دنبال این کارها رفتیم.» از اینجا به بعد او دیگر در اغلب موارد توانست از دست ساواک فرار کند و مانع از بازداشت دوبارهاش شود. در همین بازه زمانی به تاکید آیتالله خمینی در ضرورت فعالیت یکپارچه علما و روحانیت و همچنین نظرات افرادی مانند مطهری برخی از روحانیون از جمله مطهری، محمدرضا مهدویکنی، محمدجواد باهنر، بهشتی، هاشمیرفسنجانی، فضلالله محلاتی، مصطفی ملکی، سیدعبدالمجید ایروانی، مهدی امام جمارانی، محمد موسویخوئینیها، مهدی کروبی، عبدالمجید معادیخواه و…. هسته اولیه جامعه روحانیت مبارز را در سال ۵۶ شکل دادند و دیگر ناطق نوری از این طریق و با انتشار بیانیههای این تشکل به فعالیت مبارزاتی مشغول میشود. چنانچه اولین اعلامیه آنها فراخوانی برای شرکت مردم در راهپیمایی روزهای تاسوعا و عاشورا بوده است.
او در این سالها به درخواست بهشتی امام جمعه مسجد متقین میشود و پس از آن هم با تغییر نام به ماهشهر میرود و آنجا منبر برگزار میکند و با تبعیدیها دیدارها و جلسات داشته است. بعد هم به قزوین و شهرهای مختلف با نام مستعار منبر رفت و با انقلابیون این مناطق هم ارتباط گرفت.
ماههای منتهی به انقلاب
ناطق نوری در سال ۵۷ به پیشنهاد بهشتی به لبنان سفر کرد. او درباره این سفر گفته است:«شهید بهشتی فرمود:«شیعیان جنوب لبنان نیازمند کمک هستند و خوب است شما سفری به لبنان داشته باشید.»لذا بنده با مقداری پول زیاد همراه آقای عبدالعلی معزی آماده شدیم که به سوریه و از آنجا به لبنان برویم.» پس از برنامه لبنان او به پاریس برای دیدار با آیتالله خمینی میرود و در این دیدار از آیتالله خمینی درباره انفجار تانکها و ریوهای ارتشی که مردم را به گلوله میبندند سوال میکند و ایشان پاسخ میدهند:«من خیلی فکر کردم، نمیتوانم این دستور را بدهم… اینها فرزندان ما هستند».
با بازگشت از سفر راهپیمایی اعتراضی تاسوعا و عاشورا اتفاق میافتد و او هم از جمله شعارسازان آن جمعیت در آن حضور پیدا میکند و به گفته خودش یک مرتبه فریاد میزند:«بگو مرگ بر شاه!» و موج جمعیت یکصدا پاسخ میدهند. حالا دیگر ناطقنوری جوان به روزهای ناگزیر از سقوط پهلوی رسیده است و چند ماه بعد برنامهها برای استقبال از امام آغاز میشود.
کمیته استقبال و تحصن روحانیون در دانشگاه
کمیته استقبال از امام خمینی شروع به کار میکند و ناطق نوری هم در کنار مطهری و بهشتی و اعضای نهضت آزادی و بازاریان عضو کمیته استقبال است. خبر از به تعویق افتادن بازگشت امام خمینی فضای کشور را ملتهب کرده و علما در مسجد دانشگاه تهران تحصن میکنند و معادیخواه و هادی خامنهای که در کمیته استقبال هستند، برنامهها را پیگیری میکنند.
ناطق نوری هم در این جمعیت حضور دارد و همراهیها را انجام میدهد، لحظه به لحظه به جمعیت افزوده میشود. روز دهم بهمن، دو روز بعد از شروع تحصن شمار روحانیان متحصن در دانشگاه تهران که در آغاز صد نفر بودند، به دو هزار نفر میرسد. این تجمع تا روز ورود امام ادامه پیدا میکند. با ورود امام به ایران جمعیت بسیاری در دانشگاه تهران حضور دارند و امکان سخنرانی در این شرایط فراهم نیست و ایشان برای ایراد سخنرانی به بهشت زهرا میروند. در این بین عکسهایی که از ناطق نوری در کنار امام بدون عمامه و عبا وجود دارد، داستانهای بسیاری را به همراه داشته؛ از اینکه در آن شرایط و وسط شلوغی به او انتقاد میشود که چرا اینگونه لباس پوشیده تا اینکه چه مشکلاتی درباره خروج امام از بهشت زهرا صورت میگیرد.
او درباره نحوه خروج امام از بهشت زهرا میگوید: «سخنرانی امام که تمام شد به آقایان گفتم: «یک دالان درست کنید تا به طرف هلیکوپتر برویم.» هنوز به هلیکوپتر نرسیده بودیم که هلیکوپتر بلند شد، اینجا نه راه پیش داشتیم و نه راه پس. در اثر کثرت جمعیت به جایگاه هم نمیتوانستیم برگردیم. به قول معروف جنگ مغلوبه شد، هر کس زورش بیشتر بود دیگری را پرت میکرد…حالا ماندیم چه کار کنیم. یک آمبولاس مربوط به شرکت نفت ری آنجا بود، گفتیم: «آمبولانس را بیاورید دم جایگاه.» عقب آمبولانس سمت جایگاه واقع شد. احمدآقا دست امام را گرفت و سوار آمبولانس شدند. باز هم عبای امام گیر کرد عبا را کشیدم و گفتم: «آقا عبا نمیخواهد.»
عبای امام را زیر بغلم گرفتم و خیلی سریع بغل راننده نشستم و گفتم: «برو.» گفت: «کجا؟» گفتم: «از بهشتزهرا بیرون برو.» کمک ماشین را زد و از پستی و بلندی سنگهای قبر ماشین حرکت کرد و آژیر میکشید و از بلندگوی آمبولانس میگفتم: «بروید کنار حال یکی از علما بههم خورده، باید او را به بیمارستان برسانیم.»…بالاخره توانستیم امام را سوار هلیکوپتر کنیم. در حین حرکت میگفتیم، کجا برویم؟…یک دفعه به ذهنم زد، صبح که آمدم ماشین را نزدیک بیمارستان امام خمینی پارک کردم و حالا از آسمان پایین بیاییم و در زمین تصمیم بگیریم که کجا برویم..
به خلبان گفتم: «جناب سرگرد میتوانی بیمارستان هزارتختخوابی بروی؟»…همهجا خلوت بود، چون همه در بهشتزهرا دنبال امام بودند؛ اما امام داخل پیکان در خیابانهای خلوت تهران بود. احمدآقا گفت: «برویم جماران.» امام فرمود: «خیر.» عرض کردم: «آقا برویم منزل ما.» فرمود: «خیر.» سوال کردیم: «پس کجا برویم؟» امام فرمود: «منزل آقای کشاورز.»» پس از آنجا هم که محل اسکان امام مدرسه رفاه شد و مدرسه علوی که به هم متصل شده بودند.
در همه این روزها تا پس از ۲۲ بهمن ناطق نوری در کنار کمیته استقبال و چهرههایی مانند بهشتی و مطهری فعالیت میکند اما پس از پیروزی انقلاب اگرچه او در بازههای زمانی مختلف پستهایی مانند وزارت کشور و نمایندگی مجلس و تا ریاست مجلس را نیز تجربه کرد اما در نهایت همنشین حاشیهنشین شد و حالا از چهرههای اصولگرای سنتی است که دیگر نه در جامعه روحانیت مبارز و این جریان نقش ریش سفید را دارد و نه در جایگاه سیاسی ارتباط و موقعیت تاثیرگذاری پیدا کرده است و حالا در دوران تندروهای این جریانات که انقلاب را از آن خود میدانند و مدعی انقلابیگریاند به حاشیه رفته است.
۲۷۲۱۸